نگاهی به جمعیت بومیان جزایر آسیای جنوب شرقی

این یادداشت مبحثی تکمیلی در مورد مجموعه یادداشتهای «دیدار از مالزی» است که چند سال قبل در این وبلاگ نصب شده بود و بررسی و اشارهای است به منشاء حضور آن مجموعه جمعیتیِ جنگل نشین که در سرزمین «اندونزی» و «مالزی» و تحت عنوان «بومیان» آن مناطق، به مردم دنیا شناسانده شدهاند.

بر اساس اسناد بنیان اندیشی، بخشی از جمعیت این سرزمینها که هنوز به شکل بدوی در جنگلهای استوایی آن مناطق زندگی میکنند و از طرف تاریخ نگاری یهودی دنیا به نام «بومی» خوانده میشوند، قبیله نشینان آفریقایی هستند که پس از حمله ارتش صلیب و در پی قلع و قمع مسلمانان این قاره، به جزایر انتهایی کره زمین و جایی که امروز سرزمین «اندونزی» و «مالزی» نامیده میشود، فرار کردهاند. موضوعی که طرح و بررسی آن هرگز در دستور کار تاریخنگاری آکادمیک دنیا که بخشی از مجموعه حرفهای و کارآزموده «مزدوری» یهود است، قرار نداشته تا توجه جهانیان به سمت حقایق مسائل جهان اسلام جلب نشود.

علت بومی خواندن این جنگل نشینان نیز به همین دلیل است، تا سرپوشی باشد بر جنایتهای تمام نشدنی سران کلیسا و کنیسه علیه مسلمانان و علیه دین مبین اسلام.

این که مزدوران یهود تلاش کردهاند که «اندونزی» و «مالزی» را به عنوان «سرزمین هند شرقی» و «تکهای جدا شده از هند» معرفی کنند و همچنین برای هندوها که توسط ارتش بریتانیا به سرزمین اندونزی و مالزی سرازیر شدهاند، قدمت حضوری بیش از مسلمانان قائل شوند، ادامه همان سیاست پیشین پنهان کردن تجاوز سران کنیسه و کلیسا به مسلمانان آفریقا است و پس از آن دامن زدن به دشمنی میان هندوها و مسلمانان. حتی امروزه نیز شعلههای آتش این کینه و نفرت هر روز در سرزمین پاکستان و هندوستان گستردهتر از پیش میشود.

لغت بومی (Indigenous) به معنای محلی، جابه جا نشده، ذاتی، مختص یک دیار، مردم، حیوانات، یا گیاهان ویژه یک کشور تعریف شده است.

اگر این مردمان، بومی این جزایر شناخته میشوند، چرا از نظر سفال و چهره با بقیه مناطق شرقی کره زمین که اکثر موهای لخت و قامت کوتاه و چشمهای بادامی دارند، متفاوت هستند. مناطقی مانند چین و ژاپن و مغولستان، تایوان و هنگ کنگ و تایلند و کره شمالی و جنوبی  و...

و همچنین اگر سابقه چند هزار ساله برای حضور این مردمان جنگل نشین قائل هستیم، به چه علت جمعیت آنها اکنون بسیار کم است. حتی کمتر از تعداد کل مهاجران بعدی به این سرزمینها مانند چینیها و هندیان.

و آثار حضور و تجمع چند هزار ساله آنها را در کجای این سرزمینها میتوان پیدا کرد؟

شرقی‌ترین پیش‌رفتگی قاره آفریقا، منطقهایست که به نام «شاخ آفریقا» شناخته میشود و به نظر میرسد مسلمانان این قاره از آن جا به منطقهای که امروز «اندونزی» و «مالزی» نامیده میشود فرار کرده باشند. این منطقه از طریق «خلیج عدن» و «تنگه باب المندب» به سرزمین «یمن» وصل است و یکی از مناطقی است که پیام قرآن و دین اسلام از آن جا وارد آفریقا شده است.


 

تصویری از شاخ آفریقا

 

اما آن چه که موضوع مورد نظر این یادداشت است، پرسشی است در این باره که آیا این گریختگان آفریقایی از پس حمله ارتش صلیب، فقط به منطقه «اندونزی» و «مالزی» وارد شدهاند یا گستره مهاجرت آنها به مناطق دیگر آن منطقه نیز کشیده شده است.

نیمکره جنوبی شرق زمین، مملو از جزایر متعددی است که آثار و نشانه حضور دراز مدت تمدنی و تاریخی از جمعیت انسانی در آن به چشم نمیخورد.

از جزیره‌های میان استرالیا و امریکا، گروه غربی، ملانزی (به معنی جزیره‌های سیاه) و گروه شرقی، پُلی‌نزی (به معنی  جزیره‌های پرشمار) خوانده می‌شوند و میان آنها بسیاری جزیره‌های کوچک وجود دارند که میکرونزی (جزایر ریز) نام گرفته‌اند. گاه برخی از جزیره‌های پلی‌نزی را بخشی از ملانزی هم به شمار آورده‌اند. تقریباً همه این جزایر در یکی دو قرن اخیر مستعمره بریتانیا بودهاند و حتی امروزه بعد از استقلال نیز همچنان تحت حاکمیت ملکه انگلیس اداره میشوند. به غیر از جزایر کالدونیای جدید که تحت حاکمیت فرانسه قرار دارد و زبان رسمی آن نیز فرانسه است. در کالدونیا غیر از 28 زبان محلی که در منطقه رایج است، همه مردم این جزیره میتوانند به زبان فرانسه صحبت کنند.

 

بزرگترین این مناطق، سرزمینی است که به کوچکترین قاره جهان معروف است و امروز آن را به نام کشور «استرالیا» میشناسیم. در تاریخ نگاری رسمی، اروپاییان 300 -200 سال پیش با مهاجرت و قلع و قمع مردمانی قبیله نشین که «بومی» آن منطقه نامیده شدهاند، کنترل این خطه را به عهده گرفته و سرانجام به طور دائم در آن جا مستقر شده و تشکیل کشور دادهاند.

استرالیا سرزمینی تقریباً هموار است. ناحیه غربی آن را فلات غربی استرالیا تشکیل داده و در قسمت شرقی آن رشته کوه‌ وجود دارد و بین این دو، سرزمین پست و همواری قرار گرفته که بیشتر آن خشک و خالی از سکنه ‌است. و با وجودی که از نظر زمین‌شناسی کهنترین خشکی جهان به‌شمار می‌آید، اکثر نواحی آن برای سکونت محل مناسبی نیست و بیشتر جمعیت آن در حاشیه ساحلی تمرکز دارد.

در استرالیا جمعیتی قبیله نشین و سیاه پوست وجود دارند که هنوز به شکل بدوی زندگی میکنند و مثل اندونزی و مالزی «بومی» این منطقه خوانده شدهاند.

این «بومیان» استرالیا حدود نیم میلیون نفر تخمین زده شده‌اند که دو و نیم درصد جمعیت کل کشور را تشکیل می‌دهند. و بسیاری از آنها هنوز فاقد شناسنامه هستند. تاریخ معاصر شاهد جنایتهای فراوانی است که توسط ارتش بریتانیا علیه این «ساکنان اولیه استرالیا» صورت گرفته است.

پس از گذشت بیش از 200 سال، در فوریه ۲۰۰۸ دولت استرالیا به خاطر کشتار و آزار «بومیان» این سرزمین و تصاحب اراضی و املاکشان رسماً از آنان عذرخواهی کرد. اما همچنان و تا امروز از علت این جنایات و حمله به سرزمین استرالیا پرده برداری نشده تا مردم دنیا با حقایق تاریخی این سرزمین به گونهای درست آشنا نشوند.

 

این تصویر از مراسم بومیان استرالیا در صد سال پیش است که یادآور تصاویری است که از قبیله نشینان آفریقایی در ذهن داریم.



 

این اسیران در زنجیر که در بدنهایشان ــ به دلیل سوء تغذیه ــ چیزی جز پوست و استخوان باقی نمانده، به نام «بومیان» استرالیا شناسایی شدهاند. اما در این جا نیز درست مانند سرزمین اندونزی و مالزی با سفال و چهره و نژاد آفریقایی مواجهایم.

 

 

مردانی از جزیره Bathurst در شمال استرالیا


اندامهای بلند و ورزیده، موهای مجعد، بینی و لبان پهن و پوست کاملاً تیره از مشخصات نژادی بومیان آفریقاست.

حال در ادامه به تصاویری امروزیتر از این به اصطلاح «بومیان» استرالیا نگاهی بیندازیم:












 

 





به تصاویر این کودکان خردسال، زیبا و شیرین نگاه کنید که در فستیوال «گارما» در استرالیا شرکت کردهاند. اگر اسم استرالیا آورده نشود، بیننده آن را جشن قبیلهای در آفریقا تصور خواهد کرد.


 

Glen Namundja

هنرمند «بومی» استرالیایی



تاریخ نگاری یهودی دنیا چارهای جز اقرار به این مطلب ندارد که این قبیله نشینان ساکن استرالیا پیش از حمله و استعمار این قاره، در حدود 200 سال پیش مسلمان بودهاند. اما همچنان به منشاء و سرچشمه واقعی ورود دین اسلام به این منطقه دور از دسترس و تقریباً خالی از سکنه در قرون گذشته اشارهای نمیکند.

اما باید پاسخی برای این پرسش وجود داشته باشد که با چیدمان داستانیِ یهودیان در مورد تاریخ ملل و فرهنگ جهان جور دربیاید. 

«به گزارش خبرگزاری رسا، تعداد بومیان استرالیایی که با ترک مسیحیت روی به دین مبین اسلام می‌آورند، به سرعت در حال افزایش است.

بنابر گزارش جدید منتشر شده، بومیان استرالیا هر روز بیش از پیش به اسلام روی‌ می‌آورند و خواندن نوشته‌های «مالکوم ایکس»، فعال مسلمان سیاه‌پوست آمریکا، یکی از دلایل این گرایش است.


«ادم پوسامای»، استاد جامعه‌شناسی ادیان در استرالیا می‌گوید: تعداد بومیان مسلمان استرالیا از سال 2001 تا 2006 از حدود 600 نفر به 1000 نفر رسیده است.

وی می‌افزاید: این رقم نشان‌دهنده افزایش 70 تا 80 درصدی مسیحیانی است که به دین اسلام گرویده‌اند.
پروفسور پوسامای می‌گوید: بسیاری از بومیانی که به دین اسلام گرویده‌اند، به این مسئله به عنوان یک تغییر مذهب نگاه نمی‌کنند. بل که آن‌ را بازگشت به دین اصلی خود می‌دانند. چون معتقدند که با این اقدام به دین نیاکان خود که از دهه 1700 به دلیل تعامل با مسلمانان افغان و اندونزیایی مسلمان شده بودند، باز می‌گردند.

پوسامای همچنین خاطرنشان کرد که این افزایش گرایش به اسلام تحت تأثیر جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکایی در دهه 1960 و به ویژه سخنان «مالکم ایکس»، فعال مسلمان سیاه‌پوست آمریکا صورت می‌گیرد.

بومیان استرالیا، ساکنان اولیه قاره استرالیا هستند که سیاه‌پوستند و ده‌ها هزار سال پیش از ورود اروپاییان به این سرزمین در آن جا سکونت داشتند.» (خبرگزاری رسا، ۳ دی ۱۳۹۲، کد خبر: ۱۹۳۰۸۵)


در ورژن یهودی این قصه، «بومیان» استرالیا، از چند هزار سال پیش در این منطقه ساکن بوده. و احتمالاً توتم پرست بودهاند. اما ماهیگیران مسلمان اندونزیایی در پی شکار «خیار دریایی» ــ که در آشپزی چینی!!! بسیار کاربرد دارد ــ  از شهر «ماکاسار» اندونزی، به آبهای شمالی استرالیا وارد میشدند، و به این ترتیب دین اسلام را وارد استرالیا، و به خصوص منطقه قبیله نشین  arnhemland   کردند.


 

نقشه شهر ماکاسار اندونزی و منطقه قبیله نشین شمال استرالیا

 

به این ترتیب این قبیله نشینان، به سبب تماس دائمی که با مسلمانان خارجی داشتند به اسلام گرویدهاند. قایقهای سنتی اندونزیایی که praus   نامیده میشود، و مسلمانان اندونزیایی سوار بر آنها از شهر ماکاسار makassar  به شمال استرالیا میآمدند، با بومیهای استرالیا وصلت میکردند. سند این ادعا تصویری نقاشی شده بر دیواره غاری است که به اعتقاد آنها قدمت تاریخی دارد.



نقاشی غاری در arnhem land   در شمال استرالیا از تصویر قایقهای اندونزیایی، معروف به prau

 

این نقاشی کودکانه بر دیواره یک غار، سند حضور ماهیگیران اندونزیایی در استرالیا و ظهور دین اسلام در شمال این سرزمین از طریق آنها است. این ماهیگیران در استرالیا ماندند، ازدواج کردند و باورها و اسطورههای «بومیان» استرالیا را با «اسلام» تحت تأثیر قرار دادند. 

اما آنها نمیدانند چه زمانی ماهیگیران ماساکار به استرالیا رسیدند. بعضی تاریخ نگاران اواسط قرن 18، بعضی دیگر قرن 17 و دیگر گروهها قرن 15 را  پیشنهاد میدهند. و چون در روی زمین سندی در این باره ندارند، از روی هوا نظر میدهند.

به عقیده این تاریخنگاران، اگر به شمال شرقی استرالیا و به منطقه arnhem land بروید، ردپای فرهنگ دین اسلام را در آوازها، نقاشیها، رقص و مراسم کفن و دفنشان  میبینید و مناجات الله را در زبان محلیشان میشنوید. وجود و حضور دین اسلام در بین این قبایل، از مدتها قبل از ورود ارتش بریتانیا به این منطقه غیر قابل انکار است.




تصویر خاله حلیمه مسلمان استرالیایی که پدرش  یک صیاد مروارید اندونزیایی بوده. چهره دو رگه آفریقایی و شرق آسیایی او یادآور چهره مسلمانان اندونزی است.

 

تاریخنگاران جدا از داستان ماهیگیران اندونزیایی، گسترش دین اسلام در میان این قبیله نشینان را به حضور صیادان مروارید مالایی از سرزمین مالزی و شتربانان افغان که بعدها به استرالیا سرازیر شده و با شترهای خود شمال و جنوب این سرزمین خشک را درمینوردیدند و به عنوان نیروی کار در ساخت راه آهن سراسری استرالیا نیز شرکت داشتند، ربط میدهند.

اما همین مورخان انکار نمیکنند که استعمارگران انگلیسی بعد از ورود به استرالیا، توسط میسیونرهای مسیحی خود، این قبیله نشینان را با خشونت و کشتار وادار به گرایش به مسیحیت کردند.

از آن جا که بنیان اندیشی سالها پیش چیدمان پازل یهودیان را در مورد تاریخ ملل جهان به هم زده است و امروز میدانیم مردمی که به سرزمین خالی از سکنه اندونزی و مالزی وارد شدهاند و  گروهی از آنها از اندونزی به سواحل شمالی استرالیا رسیدند، مسلمانان فرار کرده آفریقا هستند که باورهای اسلامی را مستقیم از آفریقا همراه خود به این مناطق آوردهاند. آنها حدود 400 - 300 سال پیش از دست تجاوز و حمله ارتش صلیبیان که به عنوان بازوی نظامی یهود عمل میکردند، به جزایر خالی از سکنه و انتهایی کره زمین رسیدند و جان خود را نجات دادند. اما دوباره در قرون بعد با تجاوز همان گروهها این بار در سرزمین جدیدشان رو به رو شدهاند. به نظر میرسد که مسلمانان در هیچ جای کره زمین از دست کینه تاریخی یهودیان در امان نیستند. 

از طرف دیگر دولت استرالیا در ابتدای قرن بیستم  تا دهه 60 و 70 میلادی آن قرن، سیاست ربودن و جدا کردن کودکان سیاه پوست  از خانوادههایشان را برای جذب و ادغام در جامعه اجرا میکرد. و این کودکان آفریقایی را به پرورشگاهها و بعد به خانوادههای مسیحی سفید پوست میسپرد تا در فرهنگ غالب مسیحی بزرگ شوند. جالب است که امروزه دولت آلمان همین سیاست را در مورد مهاجران ترکیهای مقیم این کشور اجرا میکند.  کشور آلمان جمعیت مهاجر زیادی از کشور ترکیه را پذیرفته که همگی مسلمان هستند. ظرف سالهای گذشته، دولت آلمان تعداد فراوانی از کودکان ترک را  به بهانههای مختلف از خانوادههایشان جدا کرده و آنها را پدر و مادر مناسبی برای این کودکان نمیشناسد.  سپس این کودکان ترک برای سرپرستی به خانوادههای آلمانی سپرده میشوند تا مسیحی بزرگ شوند و جمعیت مسلمانان این کشور در سالهای آینده زیاد نشود. 

 


 

Archie Roach خواننده معروف استرالیایی که در کودکی از خانهاش ربوده شد و به پرورشگاه و بعد به خانوادههای سفیدپوست سپرده شد. آیا نژاد آفریقایی او  قابل انکار است؟


امروزه پس از 200 سال آمار گرایش و برگشت به دین اسلام  در میان این به اصطلاح «بومیان» استرالیا در حال افزایش است. شخصیت و نقش مالکوم ایکس در جنبش حقوق مدنی آفریقایی تبارهای امریکا، بسیار در بین  سیاه پوستان استرالیا طرفدار پیدا کرده است و بسیاری از آنها  تحت تأثیر جنبش او، دوباره از مسیحیت اجباری به اسلام برگشتهاند. آنها پیام اسلام را به عنوان شفایی بر دردهای روانیشان که در شرایط بعد از استعمار اروپاییان به وجود آمده، میدانند. میسیونرهای مسیحی بعد از ورود به استرالیا سیاست تک فرهنگی که همان فرهنگ ایدهآل سفیدپوستان بود را به این قبیله نشینان مسلمان تحمیل کردند. از نظر آنها این سیاهان، مردان وحشی و خشمگینی بودند که به وسیله سفیدپوستان  متمدن شده، به مسیحیت گرویده و با نُرم زندگی سفیدپوستان آداپته شده بودند. 

اما خدای قرآن معتقد است بشر را از ملتها و نژادها و قبائل گوناگون آفریده که همه با هم برابرند. این واحد بودن در عین این همه تنوع نژادی و فرهنگی انسانها، برای مردمی که در سرزمینی با سابقه استعماری زندگی میکنند، به عنوان طریقهای که نیازهای روحی و اجتماعی آنها را مرتفع میسازد، جذابیت دارد. آنها فکر میکنند گرایش به اسلام، گرایش به تشابهاتی در ریشه فرهنگ گذشته خود آنهاست. این مردان سیاه پوست عصبانی از گذشته و وضعیت امروز خود به این پیام اسلام که عدالت در نهایت برقرار خواهد شد و ظالمین به سزای اعمال خود میرسند ایمان آوردهاند. و پرهیز از الکل و مواد مخدر و قمار، نقش مثبتی در زندگی این مردم فقیر، بعد از گرایش به اسلام ایفا کرده است.

******************************************

بعد از گذر از سرزمین استرالیا در قسمت شمال شرق به پاپوآ گینه نو میرسیم. سرزمینی که به خاطر اردوگاههای پناهجویانش معروف است، که در آن دولت استرالیا پناهجویانی را که به طور غیرقانونی به سواحل این کشور وارد می‎شدند بازداشت و به اردوگاه‌های پناهجویی در جزیره مانوس متعلق به پاپوآ گینه نو نگهداری می‌کرد. بیشتر این پناهجویان از کشورهای اسلامی بودند و در شرایط بسیار بدی در این اردوگاهها نگهداری میشدند.


این کشور در زمره «چندفرهنگی‌ترین» کشورهای جهان قرار دارد و مردم آن از قبایل بسیار زیاد و متفاوتی تشکیل شده‌اند که قوم پاپوآ بزرگ‌ترین آن‌ها است. این کشور 8 میلیونی بیشترین تعداد زبان‌های رایج در میان کشورهای جهان را دارد. در این کشور بیش از 800  زبان گوناگون وجود دارد. چون جمعیت آن قبیله نشین است و تنها 20 درصد جمعیت آن شهرنشین شدهاند. و بقیه در روستاهایی پراکنده بین صدها جزیره مجزا از هم زندگی میکنند. وجود این همه زبان متفاوت و بیگانه از هم نشان دهنده این است که این مردم از قبایل مختلف هستند که به تازگی به این منطقه مهاجرت کردهاند. اگر سابقه چند هزار ساله برای حضور آنها در این جغرافیا قائل باشیم، این همه بیگانگی از یکدیگر معنا نخواهد داشت. درست مانند سرزمین ایران و هندوستان که همگی جمعیت این دو کشور نیز با مذاهب و زبان و فرهنگ و نژادهای گوناگون و بیگانه از هم، مهاجرینی تازه وارد هستند و هنوز به مرحله تشکیل یک ملت نرسیدهاند. در آمارهای رسمی 96 درصد از مردم پاپوآ گینه نو مسیحی هستند. و تعداد مسلمانان آن چهار هزار نفر برآورد شده است.

پاپوآ گینه نو همچنین کشوری فقیر و کاملاً روستایی است و بسیاری از نقاط آن را هنوز جنگل‌های دست‌نخورده و زیستگاه قبایل ابتدایی دور از تماس با تمدن امروزی تشکیل می‌دهد.

بر اساس شواهد باستان‌شناسی یهودی: «انسان‌ها ابتدا در حدود چهل و دو  تا چهل و پنج هزار سال پیش به پاپوآ گینه نو وارد شدند!!! آنها از نوادگان یکی از امواج اولیه مهاجرت انسانی بودند که از آفریقا خارج شدند.

واژه پاپوآ از یک اصطلاح محلی گرفته شده که ریشه آن مشخص  نیست. واژه گینه نو را کاشف اسپانیایی اینیگو اورتیز درتز برای این محل به کار برده ‌است. او در سال ۱۵۴۵ همانندی‌هایی میان مردمی که در کرانه‌های گینه در آفریقا دیده بود با مردم این محل مشاهده کرد و به این خاطر این سرزمین را گینه نو نامید. واژه گینه واژه پرتغالی است که در اصل معنی «سرزمین سیاهان» می‌دهد».

حداقل جای امیدواری است که مابین این همه گزافهگوییهای تاریخی به منشاء آفریقایی نژاد این مردم اعتراف میکنند. اما همین تاریخ نگاری یهودی گینه نو را از مناطقی میداند که تا همین اواخر آدمخواری در بسیاری از نقاط کشور به عنوان بخشی از آیینهای مربوط به جنگاوری و از آن خود کردن روح و قدرت دشمن رواج داشته است. و شاهد این ادعا هم البته چند اروپایی هستند که صحنه آدمخواری این مردم همراه داستانهای عجیب و غریب به چشم دیدهاند. مثلاً در سال 1901 در جزیره گوآریباری در خلیج پاپوآ، هری داونسی که البته یک مبلغ مسیحی بود در خانههای قبایل این جزیره ده هزار جمجمه!!!! انسان پیدا کرده است که آن را نشان دهنده آیینهای گذشته شکار انسان در منطقه دانسته.

و لابد یکی یکی تمام جمجمهها را نیز با انگشت شمرده و به رقم ده هزار تا رسیده. خانههای این مردم قبیله نشین که از برگ و چوب درختان ساخته میشود، برای خودشان جای کافی ندارد. چه برسد به انبار ده هزار جمجمه انسان.

 

در طی قرون گذشته انگلیسیها  این منطقه را نیز به زور به یک سرزمین مسیحی تبدیل کردند و مسلمانان این کشور را همچون همیشه تحت فشار قرار دادند. اما این جا هم نفوذ دین اسلام در بین این جنگل نشینان همچنان در حال گسترش است. در سال 1975 وقتی پاپوآ استقلال پیدا کرد، جمعیت مسلمانان را تنها 120 نفر شناسایی کردند. و در سال 2012 بومیان مسلمان شده را 5000 نفر تخمین میزدند. البته که در این جا هم اذعان نمیدارند که قبایل جنگل نشین این منطقه از اول مسلمان بودهاند و بیشترشان از پاپوای غربی که متعلق به اندونزی است به این مناطق وارد شدهاند.

مقامات دولتی پاپوآ از ابتدای تشکیل این کشور، با مهاجرت گروههای مسلمان از کشورهای اطراف به این سرزمین مخالفت میکردند. در 1982 نخست وزیر وقت در پیام رادیویی خطاب به مردم کشورش گفت: اجازه نمیدهد اسلام به خاک کشورش وارد شود. چون مسلمانان  افراط گرایی را ترویج و باعث تضاد در فرهنگ گینه نو میشوند. اسلام خطر بزرگی برای آرامش و وحدت این ملت بزرگ!!! است. گسترش اسلام مثل یک بمب برای آینده پاپوآ است و پاپوآ باید مسیحی بماند. دم و دستگاه کلیسا نیز در پاپوآ که به واقع به همه شئونات زندگی مردم این سرزمین کار دارند و در همه چیز دخالت میکنند، با ورود مسلمانان به خاک این کشور مخالفت میکردند. رفتارهایی که خلاف قانون اساسی کشور است که به تقلید اروپاییان، برای همه شهروندان، آزادی مذهب و بیان و اندیشه قائل است.


مراسم الحاق جنوب شرقی گینه نو به مستمرات انگلستان. سال 1884 میلادی. به تصاویر این سیاه پوستان نگاه کنید که حتی لباس زیر هم به تن ندارند.


 

این هم تصاویر دیگری از همان قبیله نشینان در حوالی همان سالها که «بومی» این مناطق خوانده شدهاند و لابد چند هزار سال کنار همین آب با شاخه درخت فقط دامن و سرپناه برای خود درست کردهاند و بس.


 

رودخانه لورنتس گینه نو، عکس از سومین هیئت اعزامی تحقیق و کاوش به جنوب گینه نو 1912 میلادی.

 

 


 

 

و حالا به تصاویر امروزی همان قبیله نشینان نگاه کنید که نژاد آفریقایی آنان برای هر کس که عقل و هوش خود را در میان صفحات تاریخ نوشته شده توسط یهودیان گم نکرده باشد، غیرقابل انکار است.


 

و چهره این دختران پاپوآ گینه نو که شهرنشین هستند.

 

حال بعد از گذر از منطقه گینه نو به جزایر سلیمان میرسیم. این نام از نام «سلیمان» پادشاه ثروتمند کتاب مقدس گرفته شده. که به گمانی اشتباه این اسم را به این منطقه دادهاند. بنابر این فرض که مردم قبیله نشین این جزایر دارای ثروتهای زیادی بودهاند. یکی دیگر از مزخرف گوییهای معمول تاریخی اروپاییان که شنیدن آنها برای ما تبدیل به عادت شده است. 




میسیونرهای مسیحی در 1898 اولین بار به جزایر سالومون رسیدند و 70 درصد این جامعه را نیز بنا به ادعای خودشان مسیحی کردهاند. این سرزمین بعدها برای اروپاییان به بازار تجارت کاکائو و نارگیل و معدن مس تبدیل شد. اما چهره به اصطلاح بومیان این سرزمین نیز خبر از مهاجرت قبایل آفریقایی به این سرزمین دارد.



دیدار نخست وزیر جزایر سلیمان از تایوان 2016




 






بخشی از جمعیت سیاه پوست این سرزمین (حدود 5 تا 10 درصد) به خصوص کودکان، موهای بلوند دارند که در بین مردم شرق آسیا و حتی آفریقا پدیدهای نادر است.





عدهای علت آن را به تابش نور خورشید یا رژیم غذایی سرشار از ماهی و خوراکیهای دریایی ربط میدهند. گروهی آن را به یک تک ژن که معلوم نیست از کجا آمده، و گروهی دیگر از طریق انتقال جریان ژنی که این صفت را به وسیله کاوشگران اروپایی، تجار و کسانی که در قرون گذشته از منطقه دیدن کردهاند، میدانند.

 

جزیره فیجی مجموعهای از 330 جزیره است که تنها صد جزیره آن مسکونی است. نیمی از جمعیت فیجی هندی تبار هستند که از 1880 تا 1919 به وسیله انگلیسیها برای کار در مزارع نیشکر به این منطقه آورده شدهاند. فیجی در قرن 19 و 20 مستمره بریتانیا بود و در 1970 استقلال پیدا کرد. اما هندی ها صنعت و تجارت و سوپرمارکت ها و تاکسی رانی و بخش پزشکی و... را در کشور در دستان خود دارند. و کلیسا همه کاره این مردم است و در همه امور زندگی مردم دخالت دارد. حتی مدارس فیجی نیز زیر نظر کلیساها اداره میشود.



داستانهای مربوط به آدمخواری مردم این منطقه نیز همچنان رواج دارد. و صفتی که تنها برازنده پیروان صلیب و یهوه است، به مردم این منطقه نیز نسبت داده شده. دلیل آن وجود استخوانهایی در آثار باقی مانده غذاهای جنگل نشینان این منطقه است.

 

سیاه پوستان بومی خطاب شده این منطقه، درست مانند اندونزی و مالزی، مردمی بسیار صلحجو و آرام و خندان  هستند. در مورد هیچ چیز عجلهای ندارند و همیشه و در همه حال لبخند به لبهایشان میبینید. برخلاف هندیهای ساکن این منطقه. 

همچون همیشه آمار مسلمانان قبیله نشین فیجی نیز هرگز به درستی اعلام نشده است.







 



تصویری از بومیان وانوآتو، مالکوتا در غرب فیجی، چهره این بومیان نیز حکایت از تبار آفریقایی آنان دارد.

 

تاریخ نگاران در داستانهای نوع یهودیشان، یک دریانورد پرتغالی یا هلندی سرگردان که معلوم نیست آن جا دنبال چه میگردد را به کشف این جزایر در حدود 400 سال پیش میفرستند. اما تا 200 سال بعد از این کشف هم خبری از سفر به این مناطق نیست. و بعد از 200 سال، ناگهان سروکله ارتش بریتانیا پیدا میشود و سپس نوبت صلیب به دستان مسیحی است تا مردم بیفرهنگ و به زعم خودشان عقب افتاده این مناطق را به مسیحیت، «دعوت» و در اصل «مجبور» کنند. با وجودی که در این کشور یک خانم ایرانی بهایی توانسته با آزادی کامل پایگاهی برای تبلیغ بهائیت در فیجی دایر کرده و عدهای را نیز بهایی کند، اما مسلمانان همواره مورد ستم و هجوم ارتش کلیسا بودهاند.


تاریخ نگاری یهودی دنیا توضیح نمیدهد که چه طور این مردم همیشه خندان و آرام و صلحجو، روزگاری آدم خوار بودهاند. در اصل صفت آدم خواری برازنده پیروان صلیب و یهوه است که به این مردم فرار کرده به جزایر انتهای زمین یک بار دیگر هجوم آورده تا پهنه اقیانوس آرام را به محیطی ناآرام برای این مردمان مسلمان تبدیل کند.


امروزه این جو ناآرام در سرزمین کشمیر نیز در جریان است. مسلمانان تحت فشار و تجاوز ارتش بریتانیا در هند به کوهستانهای شمالی این شبه قاره گریختند که امروز به نام منطقه «کشمیر» میشناسیم. جدایی پاکستان از هند، آغاز مناقشات دو کشور هند و پاکستان بر سر مالکیت این منطقه بوده است که در سایه آن، جنگی تمام نشدنی و همچنان علیه مسلمانان در این منطقه در جریان است.

و تا زمانی که مسلمانان جهان به ریشه این دشمنی و کینه پی نبرند و دشمن اصلی خود را که به فرموده قرآن دشمن همه بشریت است به درستی نشناسند، امیدی به بهبود وضعیت آنها در جهان نمیرود.

تنها عامل دوام و پایداری این مردم تا به کنون، ایمان به وعدههای الهی است و این که همواره یکتاپرستان را به تمام جهان برتری داده و پیروز گردانیده و ستمگران و مشریکن را وعده عقوبت اخروی داده و بندگان صالح خود را تنها میراثبران زمین خطاب نموده...

 

 

 

ردپای یهودیان ایران

کشور ایران از ابتدای شکل گیری تا امروز همواره از بزرگ ‏ترین مراکز تجمع یهودیان در جهان بوده است که بسیاری از آنان هم اکنون به شکل آنوسی و مخفی، در لباس شیعه و سنی و بهایی و... به عنوان ایرانی مشغول زندگی در میان این مردم هستند. آنها هنگام ورود به این کشور، بیش ‏تر، مناطق خوش آب و هوا یا مناسب برای کشاورزی را برای اسکان انتخاب می‏ کردند و به هر مکانی که وارد می‏ شدند مهر و علامت خود را برآن منطقه می‏ گماردند.

یکی از این مناطق استان سمنان است که از زمان قدیم مرکز تجمع یهودیان بوده است. حتی قسمتی از آن را نیز به نام «اسرائیل» و روستای «ارمیا» می‏ شناختند. به دلیل ورود دسته‏ های مختلفی از یهودیان به آن منطقه، از همان ابتدا هر محله سمنان، زبان یئدیش مخصوص به خود را داشت که با یئدیش محله دیگر متفاوت بود.

جالب است که در شهریور سال 1391 صدا و سیمای مرکز سمنان در نقشه استان و شهرستان شاهرود، نام «اسرائیل» را درج کرد که ظاهراً اعتراض مردم شهرستان‌های شاهرود و میامی را به دنبال داشت. و این خود نشان دهنده نفوذ یهودیان در آن منطقه است.




میر حسین موسوی، نخست وزیر وقت، پس از پیروزی انقلاب 57 و در سال 1361  نام روستای «اسرائیل» را به «قدس» تغییر داد.



 

هم اکنون در شهر سمنان تعداد بسیار زیادی «بانک» وجود دارد. اغراق نیست اگر بگوییم ساختمان‏ های شهر یک در میان بانک هستند. بر اساس آمار سرانه شعب در استانها و مراکز استان، سمنان، یزد و ایلام هرکدام با 54، 49 و 44 شعبه به ازای هر یکصد هزار نفر جمعیت، دارای بیش‏ ترین سرانه شعبه بانک در کشور هستند. اما سرانه شعب مراکز استان‌ها نشان می‌دهد، سمنان، کهکیلویه و بویراحمد و بوشهر بیش‏ ترین سرانه شعب بانکی را به خود اختصاص داده ‏اند.

بر اساس آمار هیئت‌های امناء بقاع متبرکه و سازمان اوقاف و امور خیریه، در کشور ایران در 15 استان کشور 33 پیامبر و انبیای قوم یهود مدفون هستند که به تفکیک هر استان در آذربایجان شرقی سه پیامبر، اصفهان و سمنان هر کدام پنج پیامبر، تهران، خراسان رضوی، خراسان شمالی، زنجان، لرستان و مرکزی یک پیامبر و استان فارس دو، قزوین چهار، گلستان دو، همدان دو، خوزستان دو و مازندران دو پیامبر الهی مدفون هستند.

در استان سمنان قبر پنج تن از پیامبران قبضه شده یهود موجود است که ظاهراً دو تن از آن‏ها «دانیال» هستند.

1-  پیغمبران (سام و لام) شهرستان سمنان، شمال شرقی سمنان

2 -  ارمیا شهرستان شاهرود، شهر میامی، روستای ارمیا

3-   حضرت جرجیس شهرستان شاهرود، بیارجمند، خوارتوران

4-   حضرت دانیال شهرستان شاهرود، شهر میامی، روستای سوداغلن

5-  دانیال پیغمبر شهرستان شاهرود، روستای کالپوش

***

امکان ندارد در مورد  سمنان صحبت کنیم و نام هژبر یزدانی یکی از چهره‌های مشهور اقتصادی ر‌‌ژیم پهلوی و بزرگ‏ ترین گله‏ دار در اصل یهودی ایران، به میان نیاید. او در سال 1313 در سنگسر سمنان به دنیا آمد و خیلی زود وارد دنیای سیاست و اقتصاد شد. وی را یکی از کلان سرمایه‌داران بهایی می‌شناسند که مسئولیت‌های مهمی  در عرصه تجارت به عهده داشت. و در حالی که امپراطوری خود را هر روز گسترده‏ تر از پیش می‏ کرد، در دولت ارتشبد ازهاری به بهانه و اتهام تصرف غیرقانونی اموال عمومی از جمله 400 هکتار زمین‌های دولتی در اردستان یزد، معاونت در ضرب و شتم دسته‌جمعی منتهی به فوت جهانبخش انهاری و صدور چک بلامحل در بانک ملی شعبه حافظ بازداشت و در زندان قصر زندانی شد.

هژبر یزدانی در غروب بیست‌و‌یکم بهمن 1357، در پی باز ‌شدن در‌ زندان‌ها به همراه محرری رئیس وقت سازمان زندان‌ها، از زندان قصر گریخت و پس از مدت‌ها آوارگی خود را به آمریکای لاتین رساند و در کاستاریکا به همراه سناتور علی رضایی، سرمایه‌دار معروف و مالک کارخانه‌های نورد و لوله اهواز به کار دامپروری در سطح کلان مشغول شد.‌ اموالش بعد از انقلاب مصادره شد و به فرمان امام خمینی، علی طرخانی، اسدالله عسگراولادی و حبیب‌الله شفیق مأمور حفاظت از اموال وی شدند.

  

بررسی اسناد تاریخ معاصر 1


بنیان اندیشان و روشن فکری جامعه ما، به ممد یادداشت های «تأملی در بنیان تاریخ ایران» تاکنون با حقایق تاریخی پوریم محور در این سرزمین آشنا شده اند. تا این جا آن چه از هخامنشیان تا قاجار به عنوان منبع بررسی تاریخی به خورد ملل جهان داده شده، چیزی جز روایت و قصه نبوده. اما از قاجاریه به این طرف با منظری دیگر از این داستان گویی‎های موظف مواجه‎ایم  و آن هم  کتب «خاطرات» رجال و شخصیت‏‎های برجسته در بدنه دو سلسله قاجار و پهلوی و یادداشت‎های جهان گردان و شخصیت‎های سیاسی غربی است که در نهایت این دو گروه اخیر نیز در راستای همان مأموریت پیشین عمل کرده‎اند که «تکرار و محافظت از سناریوی دروغین تاریخ ایران» است تا قصه گویی‎های پیشین مورخین یهود مستندتر جلوه کند و این بار شاهدان تاریخی زنده داشته باشد.

«شرح زندگانی من چیزی ندارد که قابل خواندن باشد. مقصود اصلی تشریح اوضاع اجتماعی و بالاخص روشن ساختن طرز جریان کارهای دولتی و اداری در 70 - 60 ساله ایام زندگانیم است و چون وضع اجتماعی و اداری به خصوص قبل از مشروطه زاده اوضاع ماقبل است به عنوان مقدمه از اسلاف خود خواهم نوشت...» ( شرح زندگانی من، عبدالله مستوفی، مقدمه جلد اول)

حجم عظیم کتاب خاطرات و گزارش بازدید کنندگان خارجی از این سرزمین، به اندازه‎ای است که شک پژوهشگر بنیان اندیش تاریخ معاصر را برمی‎انگیزد که مگر در این برهوت پوریم زده چه چیز جالب توجهی وجود داشته که این خیل عظیم رجال و جهان گرد را مشتاق به ثبت آن در تاریخ کرده است و از آن جا که همه این افراد را به جد مشغول القاء یک متن می‎بیند، به وضوح ردپای حضور یهود را در لا به لای این اسناد می‎تواند مشاهده کند.

بنیان اندیش اینک می داند آن چه که به عنوان اسناد سلسله قاجار به تاریخ ایران معرفی کرده‎اند، مجموعه تدارکاتی است بر «پایان پراکندگی» مهاجران از هر سو وارد شده  و در نهایت «برآمدن مردم» به صحنه اجتماعی سرزمینی  که یهودیان در زمان رضاشاه نام آن را «ایران» گذاشتند تا این خطه زخمی و خاموش را بعد از 2000 و اندی سال به مسیر تحولات و تحرکات جهانی بازگردانند.

دست تقدیر الهی است که برای اولین بار، جوانه‎های «بنیان اندیشی» از همین خاک زخمی  و آغشته به خون، سربرآورده و به بار نشسته. حالا آتش کینه و جنون کنیسه گسترده تر از پیش است. و از آن جا که یهود از این سرزمین کینه تاریخی دارد، همچنان تا نابودی آخرین نشانه هستی بر روی این خاک از پا نخواهد نشست. و به این علت که دستان خداوند را نیز همواره در همه امور «بسته» فرض کرده، خود را قادر و موظف به انجام هر نوع جنایتی می‎بیند.

بگذارید با هم نگاهی کلی به سلسله قاجار از منظر کارمندان کنیسه اندازیم و اسناد آن را مرور کنیم تا مقدمه ورود به سلسله پهلوی اندک اندک فراهم شود:

****

بر اساس آن چه که تاریخ نگاری آکادمیک عرضه داشته است، «آقامحمد خان قاجار» فرزند محمد حسن خان و نوه فتحعلی خان قوانلو مؤسس سلسله قاجار است. کریمخان زند پس از کشتن پدر و برادرش، وی را نزد خود به شیراز برد و زیر نظر خود نگاه داشت.

تاریخ نگاری آکادمیک دنیا البته توضیح نمی‎دهد که کریمخان فرزند دشمن خود را به چه علت باید زنده و نزد خود نگه دارد و در کارهای کشورداری نیز از او مشورت بخواهد. در حالی که از ترکستان تا قفقاز و از سلیمانیه تا پنجاب  و حتی بصره را زیر تسلط خود دارد. 

به محض بیمار شدن کریمخان، آقامحمد خان به بهانه شکار از شهر بیرون رفته و یکسر راهی تهران می‎شود. اعراب ورامین را با خود همراه می کند!!!! همراه آن‎ها به گرگان رفته و با رؤسای ایل و تیره‎های مختلف قاجار صحبت و آن‎ها را نیز با خود همراه کرده و به مازندران لشکر می کشد. (و لابد نیروهای نظامی  زند نیز که همه جا را تحت نفوذ خود داشتند، اصلاً مزاحم او نمی شدند). در مازندران میرزا اسد الله نوری به خدمت آقامحمدخان درمی آید و کار تدارکات جنگی و محاسبات آن به وی واگذار می‏شود. میرزا اسدالله نوری جد خاندان معروف «خواجه نوری» در ایران است. 

به این ترتیب یهودیان به سادگی و با ساخت چند خط داستان، خانواده‎ای از «هزار فامیل» را به صحنه تاریخ معاصر ایران وارد می کنند:

«خاندان خواجه نوری یکی از خاندان‌های نام‌آور در تاریخ معاصر ایران است. اصل این خانواده از ناحیه بلده در مازندران بوده است و در آن جا در اواخر دوره صفویان و در طول دوران افشاریه  و زندیه  قدرتی محلی داشتند. از آغاز دوره  قاجار اعضای این خانواده در مشاغل دیوانی و مناصب لشکری  وارد عرصه سیاست شدند. مقر اصلی این خانواده در تهران بود که در آن جا در دربار قاجار خدمت می‌کردند. به تدریج بر اثر مأموریت‌های سیاسی دو شاخه‌ دیگر از این خانواده در شهرهای اصفهان  و شیراز شکل گرفت که در آن شهرها نیز همواره از متنفذین محلی بودند. در تمام طول دوران قاجار و پهلوی خاندان خواجه‌نوری در مقامات عالی سیاسی و نظامی قرار داشتند. معروف ترین چهره این خانواده میرزا آقا خان نوری بود که پس از میرزاتقی خان امیرکبیر صدراعظم ایران شد و با برقراری او به صدارت، نفوذ خانواده خواجه نوری به ناگهان افزایش یافت. خانواده خواجه نوری با بسیاری از خانواده های اشرافی دوران قاجار بستگی فامیلی داشت و به گروهی از طبقه حاکمه متعلق بود که «هزار فامیل» نامیده می شود. در دوران سلطنت پهلوی بسیاری از اعضای خانواده خواجه‌نوری در مقامات دیپلماتیک و سیاسی مختلف مشغول به کار بودند و بعضی چون فروغ خواجه‌ نوری ندیمه اشرف پهلوی  و غلامعلی خواجه نوری رئیس دفتر مادرمحمدرضا شاه  از نزدیکان دربار شمرده می‌شدند. پس از انقلاب 57 سه تن از خواجه‌نوری‌ها، یعنی محسن خواجه‌نوری (سناتور تهران)، علی‌محمد خواجه‌نوری (رئیس اداره سوم ستاد ارتش) و سرلشکر عبدالله خواجه نوری(رئیس دادگاه‌های ارتش شاهنشاهی) به حکم دادگاه انقلاب تیرباران شدند.....همسر عبدالوهاب‌خان انبساط‌ الدوله خواهر میرزا علی خان امین الدوله  (صدراعظم مظفرالدین شاه و نتیجه میرزا اسدالله نوری) بود که از او صاحب دو پسر و سه دختر شد، از جمله: افخم‌الملک، که با عزیزالملوک دختر شاه زاده عبدالصمد میرزا عزالدوله  (کوچک‌ترین پسر محمدشاه) ازدواج کرد و اعظم‌الملک که همسرش عفت‌الملوک خواجه‌نوری بود. او پدر عباسقلی خواجه‌نوری (۱۲۹۴–تا ۱۳۷۲) بنیان‌گذار علم آمار در ایران است. دختر دیگر تاج‌ماه‌خانم نام داشت که با میرزا علی شکوه‌الملک پسر میرزا محمد قوام الدوله ازدواج کرد و تنها پسرش حسین شکوه  رئیس دفتر مخصوص رضا شاه بود..... صدرالسلطنه صاحب چهار فرزند، سه دختر و یک پسر بود.  دختر آخر به نام تاج‌الملوک با حسین قدس نخعی  وزیرامورخارجه ایران ازدواج کرد. پسر صدرالسلطنه، نصرالله صدرنوری  تاجری بسیار نام‌آور و وارد کننده نخستین نسل اتوموبیل به ایران بود،  تنها دختر نصرالله صدرنوری، پریوش با عباس مؤدب‌ نفیسی پسر علی اصغر نفیسی (مؤدب‌الدوله) ازدواج کرد.... عفت‌الملوک و شوکت‌الملوک از برجسته‌ترین شاگردان کمال‌الملک بودند. از آنان تابلوهای ارزشمندی با شیوه‌های آب رنگ و رنگ روغن  و خامه دوزی برجای مانده است.... اشرف‌ الملوک همسر موسی میرفخرایی (معیرالملک) شد. او مادر نیره میرفخرایی شاعر، مترجم، روزنامه‌نگار و سیاستمدار معاصر ایرانی بود. شوکت‌الملوک در سال ۱۲۹۴ با حسن الدوله خانشقاقی ازدواج کرد. فرزند آنان هوشنگ خانشقاقی، معمار معروف و سازنده اولین بنای بلند مرتبه ایران است.... ابراهیم خواجه‌نوری (زاده اسفند ۱۲۷۹ خورشیدی، درگذشته ۱۳۷۰ خورشیدی در تهران ) نویسنده، روانشناس، روزنامه‌نگار و سیاستگر ایرانی دوران معاصر می‎باشد. در سال ۱۳۲۲ و در دولت علی سهیلی، دعوت به همکاری در کابینه شد. وی ابتدا به ریاست اداره کل تبلیغات منصوب شد و سپس معاونت نخست‌وزیری هم ضمیمه کار او گردید. وی در مجموع در چهار دولت، معاون نخست وزیر بود.خواجه‌نوری از همان نخستین سال‎های فعالیت حرفه‌ای خود، به مباحث خودشناسی و روان شناسی علاقه مند بود و در کنار تألیفات و ترجمه‌های سیاسی و تاریخیش، در این زمینه‌ها نیز به تألیف و ترجمه می‌پرداخت. در واقع وی از نخستین کسانی است که برای شناسانیدن مفاهیم روان شناسی جدید و روانکاوی به فارسی زبانان کوشیده‌ است. کتاب روانکاوی که خواجه‌نوری آن را در سال ۱۳۳۶ تألیف کرده‌ است، نخستین اثر به زبان فارسی در این زمینه محسوب می‌شود. همچنین وی برای اولین بار، اصطلاح روانکاوی را، بعنوان معادل معنایی کلمه پسیکانالیز به کار گرفت و بدین ترتیب او را مُبدع و سازنده این اصطلاح و برخی واژه‌های دیگر در زبان فارسی می‌دانند.  فعالیت او در عرصه روان شناسی و روانکاوی در سال‎هایی که او از فعالیت سیاسی کناره گرفته بود، و به ویژه پس از انقلاب 57 و تا زمان مرگش تداوم و گستردگی بیش‏‎تری یافت. بخش مهمی از این فعالیت‎ها در سال‎های پایانی عمر او، به فعالیت در مکتب پناه (پنا) که در سال ۱۳۵۱ توسط خود او بنیان‌گذاری شده بود، منحصر گردید. بیش‎تر شهرت خواجه‌نوری به خاطر انتشار مجموعه کتاب‎های بازیگران عصر طلایی است، که نخست به صورت جزوه‌هایی از سوی او ارائه می‌گردید. وی نخستین مجلدات از این مجموعه کتاب‎های پرخواننده را بعد از شهریور سال ۱۳۲۰ و با بهره‌گیری از فضای آزادی  که در آن ایام پدید آمده بود، ارائه کرد.  خواجه‌نوری در ارتباط با این مجموعه کتاب‎ها مدعی گردیده بود که قصد دارد در چارچوب آن به انتشار شرح حال کلیه کسانی بپردازد که در دوران رضاشاه  مصدر شغل یا سمت مهمی بوده‌اند. در این راستا او موفق شد که بیوگرافی‌های کامل و خواندنی را از چند نفر از بازیگران «عصر طلایی» (کنایه از دوران سلطنت رضاشاه پهلوی)، منتشر سازد، امّا سایر بیوگرافی‌ها همچنان نانوشته ماند. امّا در میان مجموعه کتاب‎های بازیگران عصر طلایی، مهم‎تر از همه شرح حال‌ها، شرح حال «سربازیگر عصر طلائی» (رضاشاه) بود که طی دورانی که این کتاب‎ها منتشر می‌شد، در این زمینه آگهی‌های مکرر انتشار می‌یافت، امّا کتاب مذکور، هیچ‌گاه به چاپ نرسید. غلامعلی خواجه نوری دیپلمات عصر پهلوی بود. او پسر امیراصلان خان نظام الدوله و از نوادگان میرزا آقاخان نوری بود.غلامعلی خان تحت حضانت ناظم الاطبا (پدر سعید نفیسی) شوهر خاله‎اش پرورش یافت و تحصیلات مقدمانی را در ایران طی کرد. برای تحصیلات عالی به سوئیس و فرانسه رفت و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۲۹۷ لقب نظام السلطان گرفت که پیش‎تر لقب پدرش بود. در همان سال‎ها در وزارت خارجه استخدام شد و چندی در ادارات آن وزارتخانه و چندی در مأموریت‌های خارجی خدمت کرد تا سرانجام به ریاست تشریفات وزارتخانه رسید....نظام السلطان از اعضای انجمن اخوت روابط نزدیکی با ملکه مادر داشت و سال‌ها پیشکار و رئیس دفتر او بود.  وی در جوانی دختر دکتر علی اصغر نفیسی را به همسری گرفته بود و صاحب یک فرزند به نام درخشنده بود... میرزا اسدالله صاحب چندین دختر بود. یکی از دختران او، با آقافتحعلی سینکی  ازدواج کرد. از این وصلت فرزندان متعدد متولد شدند، که معروف‌ترین آن‌ها مجدالملک سینکی نیای خاندان امینی است. مجدالملک خود از ازدواج با خواهر پاشا خان امین الملک هشت فرزند داشت، از جمله میرزا علی‌خان امین‌الدوله (صدراعظم مظفرالدین شاه) طاووس خانم، همسر معتمدالسلطنه (مادراحمد قوام و حسن وثوق) و هما خانم که همسر محمدعلی‌خان علاءالسلطنه و مادر حسین علاء بود. یکی از دختران مجدالملک نیز که انبساط‌ الدوله لقب داشت، با عبدالوهاب خان نظام‌الملک نوه میرزا آقاخان نوری ازدواج کرد. او مادر اعظم‌الملک و افخم‌الملک خواجه‌نوری بود. به نوشته عبدالله مستوفی  یکی از دخترزادگان میرزا اسدالله نوری همسر میرزا حسن پسر میرزا اسماعیل گرکانی بود...... ناظم‌الاطبا در آغاز همسری از خاندان دولتشاهی اختیار کرد که در جوانی درگذشت و از او دو فرزند ماند: یکی در کودکی درگذشت و دیگری علی‌اصغر نفیسی نخستین وزیر بهداشت ایران شد. همسر دوم او نیز در جوانی درگذشت و فرزندی به جا نگذاشت. همسر سوم جلیل‌الدوله از خاندان خواجه نوری بود و از جانب مادر دخترزاده میرزا فتح‌الله نوری برادرزادهٔ میرزا آقاخان نوری. جلیل‌الدوله چهار پسر و سه دختر داشت که نخستین آنان سعید نفیسی بود. نوه او حبیب نفیسی بنیان گذار و نخستین رئیس پلی تکنیک تهران ( دانشگاه صنعتی امیرکبیر) بوده است. سعید نفیسی دانش پژوه، ادیب، تاریخ نگار، نویسنده، و مترجم و شاعر، جزء نسل اول استادان دانشکده تاریخ دانشگاه تهران است...»       

به این ترتیب تنها با بعضی از اعضای خانواده هزارفامیل خواجه نوری  آشنا شدیم. می‏بینید که برای توجیه حضور خود در صحنه سیاسی و فرهنگی تاریخ معاصر، چه گونه نیای خود را به بدنه سلسله قاجار می‎چسبانند و چه گونه همه با هم نسبت فامیلی دارند. و به غیر از آن با خانواده هزارفامیل دیگر نیز از طریق ازدواج نسبت فامیلی پیدا کرده‎اند. اعضای این خانواده‎ها بعدها بدنه سیاسی، فرهنگی و علمی و پزشکی جامعه عصر پهلوی را تشکیل داده‎اند.  حالا نگاهی به شجره نامه خاندان معروف «امینی» بیندازید که البته خود آن‏‎ها باز هم با خواجه نوری‎ها نسبت فامیلی دارند:



علی امینی از رجال معروف عصر پهلوی فرزند محسن امین الدوله داماد مظفرالدین شاه و نوه علی امین الدوله (صدر اعظم مظفرالدین شاه) و نتیجه میرزامحمد خان سینکی (وزیر و منشی عهد ناصری) است. همان طور که در تصویر می‎بینید حسین علاء، احمد قوام، حسن وثوق و... همه با هم نسبت فامیلی دارند. خود علی امینی در جوانی با بتول وثوق دختر حسن وثوق (وثوق الدوله) رئیس الوزرای دوره قاجار و عاقد قرارداد 1919 ازدواج کرد. اگر از این یهودی آنوسی هزار فامیل بپرسید که پدرش مالک معروف عصر پهلوی این همه ثروت و املاک را چه گونه صاحب شده، جواب می‎شنوید:

«لشته نشا یکی از محال معمور گیلان است و در همان جا است که تفریح گاهی به نام زیباکنار به چشم می‎خورد و همان جا است که مشمول مرحله اول قانون اصلاحات ارضی شده و بین زارع و دهقان تقسیم گردیده است. لشته نشا مرکب از 42 قطعه آبادی است که ناصرالدین شاه قاجار به عنوان تیول به صدراعظمش حاجی علی خان امین الدوله مرحمت فرمود. این تیول یا بخشش شاهانه یک امر ساده و پیش پا افتاده بود که کم‎ترین اشکال درباره‎اش تصور نمی‎شد. چه، از این پیش‎تر نیز عطایایی یکسان به کسان دیگر مرحمت شده و هیچ قانون و سنتی جلوی این بذل و بخشش‎های سخاوتمندانه را نمی گرفت و مردم مناع للخیری هم که مخالف این کارهای ثواب باشند بیدار نبودند. پادشاهی بود حاتم صفت که به همسایگانش «امتیاز» و به صدراعظمش «لشته نشا» می‎بخشید. و هیچ جای این کار ایراد نداشت.... در هر حال ثروت خاندان امینی از این سرچشمه فیاض جوشیده است. کما این که مالکیت‎های عمده دیگر نیز از همین ممر و یا از راه قبول هدیه و تکیه به زور و گردنکشی مایه گرفته است...» ( سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص 86)

بنابراین ثروت این یهودیان آنوسی از طریق بخشش شاهان قاجار که برهوت بی‎صاحب ایران را به میل خود تقسیم می‎کردند به دست آن‎ها رسیده و جای هیچ اعتراضی هم نیست.
********
آقا محمد خان ظرف ده - یازده سال آینده تمامی ایران را به جز شیراز تصرف می کند و در تمام این مدت بارها به خاطر شورش و نافرمانی خان‎های محلی قاجار کشورگشایی را نیمه تمام گذارده و به سرکوب برادرانش می‎پردازد. حالا شیراز دست شاهزاده جوان و شجاعی به نام «لطفعلی خان زند» است که عازم جنگ با آقامحمدخان می‎شود و اختیار شهر شیراز را به دست  «حاجی ابراهیم کلانتر» می گذارد که یهودی زاده‎ای جدید الاسلام است. حاجی ابراهیم  در نهایت  به خان زند خیانت کرده و  او را به شیراز راه نمی‎دهد. پس از کشته شدن لطفعلی خان، آقامحمد خان بدون داشتن رقیبی تاجگذاری می کند. و استخوان‏‎های کریم خان را به تهران منتقل و درآستانه سرای سلطنت خود دفن می‎کند تا هر روز استخوان‎های دشمن را پایمال کند.


این کلاه مسی نقاشی شده جدید که در موزه کاخ گلستان نگهداری می‎شود، تاج آقا محمدخان قاجار است. این شیء گلدان شکل را کارمندان کنیسه در اصفهان که نام «هنرمند» دارند، برای او تدارک دیده‎اند تا خلاء اسناد تاریخ معاصر ایران هر طوری که هست پر شده باشد. حتی با یک کاسه مسی میناکاری شده. به نظر شما ساخت این ظرف مسی که «تاج» نام دارد چه قدر هزینه و زمان برده و چه قدر می‎ارزد؟



در تصاویر موجود از آقامحمد خان آن ظرف مسی را بر روی سر او مشاهده نمی‎کنیم. 
تاریخ معاصر ساخت تالار تخت مرمر مجموعه کاخ گلستان را به کریم خان زند و آقامحمد خان نسبت می‎دهد تا پادشاهی که در دوره سلطنتش حتی سکه‎ای ضرب شده از او باقی نمانده، حداقل بی جا و مکان نباشد. نقل است که بخش‎هایی از این کاخ را آقامحمد خان از ارگ کریمخان کنده و از شیراز به تهران آورده. آن هم در سرزمینی که بین شمال و جنوب و شرق و غرب آن هنوز راه و جاده مناسب وجود ندارد.  

«ساختن تالار مرمر در تهرانی که 6- 5 ماه از سال در چنین بنایی از سرما نمی‎توان زندگی کرد، کندن تالار تخت کریم خان و آوردن آن از شیراز به تهران و کار گذاشتن آن در تالار تخت مرمر نتیجه استبداد رأی آقامحمد خان است.» ( شرح زندگانی من، عبدالله مستوفی، جلد اول)
 
 تصویر رضاشاه  که ظاهراً مشغول بیرون آوردن استخوان‏‎های کریم خان از مجموعه کاخ گلستان است و نمایش اعاده حیثیت از شاه زند به راه انداخته است.

در سمت راست رضاشاه عبدالحسین تیمورتاش، در حالی که شمشیر کریم خان را نگه داشته، مهندس شریف‌زاده، و سینی حاوی استخوان‎ها قرار دارند. در روایت‎ها این استخوان‎ها زیر پله دفن شده‏‎اند و در محلی  که مستخدمین آقامحمد خان، موقع سلام با کفش آن جا بایستند. ولی  تصویر ساختمان پشت سر رضاشاه به تالار سلام کاخ گلستان نمی ماند و حداقل بنده چنین فضایی را در مجموعه به یاد ندارم.

مهندس شریف زاده  که بر روی خاک نشسته، بعد از حفاری به اندازه یک سینی چای استخوان یافته است. 

ورودی تالار سلام



ایوان تخت مرمر 

این تخت نمادی از تخت حضرت سلیمان است که بر روی دوش دیوان و پریان قرار داشته، و در ساخت آن باز هم ‎ردپای «هنرمندان» اصفهان دیده می شود.هیچ بخشی از مجموعه کاخ گلستان نماد و نشانه‎ای از آن چه فرهنگ ایرانی یا اسلامی نام دارد به چشم نمی‎خورد که در یادداشت بعد درباره آن بیش‎تر صحبت خواهد شد.  (ادامه دارد)           

نهضت جنگل - ادامه


«اگر نسل جوان و مبارز ما بعد از شهریور بیست که مبارزه ای وسیع علیه ارتجاع و استعمار و برای آزادی و عدالت را آغاز کرد، از تجربه نسل های مبارز و انقلابی ما در عصر مشروطه و دوران بعد از آن اطلاع داشت و اگر تاریخ آن دوران را به درستی می دانست... آن همه ضایعات بر  جنبش آزادی بخش مردم وارد نمی شد و آن همه از فرزندان رشید خلق فدای خیانت ها و خطاهای کسانی نمی شدند که پیش از آن هم امتحان خود را داده بودند.  چگونه می توان بدون یک شناسایی منطقی و تحلیلی از گذشته لااقل نزدیک، ارزیابی درستی از نیروها و جریانات اجتماعی در اختیار داشت و چگونه می توان بدون مشعلی از عبرت های آموزنده تاریخی راه آینده را روشن نمود؟

اگر مبارزان خلق ما که در این دوران حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان را قبله آمال و آرزوهای خود می دانست رفتار دولت نوین و انقلابی شوروی با نهضت جنگل را پیش چشم داشتند، دگر بار فریب سیمای انقلابی دولت شوروی را نمی خوردند. آن چه در 15 سال گذشته در متن حرکت های انقلابی خلق ما اتفاق افتاد نشانه بارزاین انقطاع در تداوم انتقال تجربیات تاریخی است. »( وقتی مارکسیست ها تاریخ می نویسند- دفتر اول - درباره نهضت انقلابی جنگل - واقف شریفی- آبان 57)

 

به راستی به چه علت نسل جوان و مبارز این سرزمین، بیست سال بعد از مرگ میرزا کوچک خان، درباره حیات و مرگ و علل شکست نهضت او هیچ چیز نمی داند و اشتباهات گذشته را دوباره تکرار می کند؟

----------------------------------------------------------

 

کتابی که به عنوان اصلی ترین منبع شناخت نهضت میرزا کوچک خان معرفی کرده اند، آن چنان انباشته از مطالب بی سرو ته و دراز گویی های بی مورد است که حوصله محقق را به سر می آورد و او را از دنبال کردن مطلب باز می دارد. به واقع صرف وقت و انرژی، برای مطالعه چنین خزعبلاتی  حاصلی جز تلف کردن عمر به همراه ندارد. باقی منابع نیز اغلب رونویسی از این کتاب اند و سندی بیش از این برای شناخت نهضت قلابی انقلابیون  جنگل در اختیار ندارند.

نویسنده بسیار کوشیده است که  قیام گیلان را در بستر تاریخ معاصر ایران به زور بنشاند. اما حاصل کار او و شخصیتی که از میرزا به تصویر کشیده، مانند وصله ناجوری بر پیکر فرهنگی صد سال اخیرایران و حیات سیاسی نیم قرن اول آن ازآب درآمده است. جامعه ای که وی در کتاب اش متصور شده  نه به ایران عصر قاجار شبیه است و نه دوران رضاخان.

در داستان او روسیه و انگلیس و دولت عثمانی را هم زمان مشغول تجاوز و غارت کشور ایران می بینیم ،  ارتش آلمان هم وسط داستان دائم از این سو به آن سو می رود و دایه مهربان تر از مادر برای مردم ما شده است. در عین حال فساد دربار و کارگزاران حکومت قاجار نیز امان مردم را بریده است. حالا میرزا کوچک نامی آمده  تا خون های به ناحق ریخته شده در مشروطه را دوباره  احیا کند.

اما یک قهرمان ملی در برابر این همه ظلم  و تجاوز داخلی و خارجی به چه صورت می تواند مبارزه کند؟

یا باید اسلحه و پشتیبانی مردمی قوی داشته باشد و یا هوش نظامی و سیاسی  بالا که با استراتژی و تکنیک های جنگی خود به نبرد با متجاوزین برخیزد

درباره پشتوانه مردمی او حرفی نمی توان زد. قیام هفت ساله او ازداستان های نفاق و خیانت یاران اش مملو است و می ماند باقی مردم ایران که تا همین امروز نیز او را به درستی نمی شناسند. در سراسر کتاب فخرایی نیزازتکنیک های جنگی و استراتژی های میرزا  علیه دشمن چیزی گفته نشده است.

«در کادر رهبری جنگل افراد ورزیده مبرزی که وارد به سیاست جهانی باشند کمتر دیده می شود. حتی خود میرزا یک مرد دینی است نه رهبر انقلابی  و جامعه شناسی و سیاست نمی داند و فقط شور آزادی در سردارد و البته اشتباهات و ناپختگی های سیاسی فراوانی مرتکب شده » که  نویسنده کتاب با وقاحت تمام  آن را صفت شرقی ها می داند.

در حقیقت میرزا قهرمان ملی نیست . بلکه فردی ناوارد به مسائل اطراف اش است که اگرچه داوطلبانه راه مبارزه مسلحانه را انتخاب کرده ، اما با قیام اش تنها خود را مضحکه نموده  و جانش را ازدست داده است.



این تصویر میرزا کوچک خان یک روز پیش از عزیمت اش به لنکران است. ایستاده در مقابل ساختمانی که قالیچه ای از آن آویزان است!!!! از همان نوع بک گراندهایی که در تصاویر قاجاری دیده ایم.

ظاهراً نامه ای از آن سوی مرز رسیده است. کارگران و دهاقین «لنکران» سلام و درودهای خود را به کارگران ایرانی رسانده اند که حاصل دسترنج شان را سرمایه داری انگلیس چپاول می کند!!!!

میرزا به محض دریافت نامه تصمیم می گیرد سفری با پای پیاده به لنکران داشته باشد تا از نزدیک با اوضاع و احوال کمیته آشنا شود.اما بعد از راهپیمایی های شبانه روزی و فرار از دست مأموران، خسته و بی هوش و بی رمق توسط رفیق مبارزاش جمال سیاه گوشه جاده رها می شود. دو روز بعد به هوش می آید و با طی مسافتی یک کیلومتری ویک روزه خود را به قهوه خانه ای می رساند که صاحب آن شب قبل میرزا را با چهره ای نورانی در خواب دیده است. میرزا با  کمک او خود رابه لنکران می رساند، اما به محض رسیدن متوجه می شود که نیروی سرخ از آن جا بیرون رفته است. بنابراین دست از پا دارازتر راه رفته را دوباره بازمی گردد. این بار به سلامت و بی هیچ نوع مزاحمت و غش و ضعفی.

نویسنده همین جا داستان میرزا را نیمه تمام گذاشته و چندین برگ کتاب اش را به رساله تعبیر رویای ابوعلی سینا اختصاص می دهد تا سندی بر اثبات صحت خواب صاحب قهوه خانه تراشیده باشد و کتاب قصه 560 صفحه ای اش قطورتر شود. 

 برای من عجیب است که ابراهیم فخرایی که یار فرهنگی و منشی کوچک جنگلی معرفی شده  است، در هیچ صحنه داستان کتاب اش در کنار انقلابیون حضور ندارد و ارتباطی بین آن ها به چشم نمی خورد.اما از تمام اتفاقات این قیام و دیالوگ های میرزا و نامه نگاری های او در دل جنگل خبر دارد و مانند دوربینی  که در گوشه ای از جنگل نصب شده ، مشغول ضبط ریزبه ریز حوادث و بعد «روایت » آن برای خواننده ایرانی است.

 بنیان اندیش می تواند از سطر سطر کتاب او ایرادهای اساسی بگیرد. اما یک نگاه سطحی و کوتاه نیز کافی است تا عمق حقه بازی های یهودساخته را درصفحات آن بتوان تشخیص داد. حقه بازی هایی علیه  سرزمینی که هنوز آثار زخم پوریم را بر چهره دارد و درصدد  است تا هویت ملی خود را از میان هزاران برگ مطالب قلابی و دروغ و فرهنگ و سنن توراتی باز شناسد و خود واقعی اش را به منصه ظهور برساند.      

«میرزا عقب افتادگی ایرانیان را نتیجه بی فرهنگی می دانست(!!!) و مصمم بود به افتتاح مدارس پردازد.... و معتقد بود تعلیمات مدارس حتماً باید اجباری و مجانی باشد... و این توفیق جز در سه سال آخر عمر جنگل به دست نیامد. جنگل توانست علاوه بر تکمیل دبستان نصرت فومن، چهار باب دبستان در صومعه سرا، شفت، کسما و ماسوله تاسیس نماید و خدمتگزاران کهن و علاقمندان به فرهنگ را به همکاری دعوت کند. حتی زمینه تأسیس یک باب دبیرستان(!!!) شبانه روزی نیز در کسما تدارک شده بود که با سوانح اخیر انقلاب مواجه گردید و جامه عمل نپوشید...»( همان منبع - صفحه 43)

با چنین خزعبلاتی باید قهرمانان را به نسل جوان شناساند. فخرایی از زبان میرزا از برنامه احداث دبیرستان در گیلان آن هم به زمان قاجار خبر می دهد .هر چند کلمه «دبیرستان» ازاختراعات عصر پهلوی است. وی در مرامنامه جنگلیان از برابری حقوق زن و مرد باز هم در عصر قاجار سخن می راند و برای 18 ساله ها حق رأی قائل می شود(!!!) و بدتر از همه هنگامی است که  تبلیغ بی فرهنگی و عقب ماندگی و خیانت پیشگی ملل مشرق زمین را می کند:

«در مغز ایرانی خصوصاً و در میان بعضی از شرقی ها نوعاً یک سلسله افکار ناصواب و غیرمتناسب با دنیای امروز رسوخ یافته که مولود تربیت استعماری و نداشتن رشد اجتماعی است و بدین جهت است که گله هیچ پیغمبری را تا آخرین ساعات روز نمی چرانند(!!!!!!!!)» ( همان منبع)

سپس بعد از آن همه توهین به فرهنگ و مردم ساکن این سرزمین، ناگهان از آن ها در امر انقلاب  مساعدت و یاری می طلبد. از همان کسانی که معتقد است گله هیچ پیغمبری را تا آخرین ساعات روز نمی چرانند:

 «ما قبل از هر چیزطرفدار استقلال مملکت ایرانیم. استقلالی به تمام معنی کلمه، یعنی بدون اندک مداخله هیچ دولت اجنبی، اصلاحات اساسی مملکت و رفع فساد تشکیلات دولتی... ما طرفدار یگانگی عموم مسلمانانیم، این است نظریات ما که تمام ایرانیان را دعوت به همصدایی کرده، خواستار مساعدتیم.» ( روزنامه جنگل، شماره 28، سال اول) «معهذا در کنگره منعقده در کما به سال 1299 شمسی روش اجتماعیون را انتخاب و مشی آینده جنگل روی مقررات مدونی به مبنای اصول سوسیالیزم بنیاد نهاده شد.» ( همان، ص 52)

حالا کنیسه در قصه پردازی های خود سهمی هم برای روس ها در نظر می گیرد و نوبت خیمه شب بازی آن ها فراهم می شود. با وجودی که تنها سه سال از تشکیل حکومت کمونیستی در شوروی می گذرد، انقلابیون جنگل را نیز ناگهان در سیمای سوسیالیستی می بینیم.

اما  تاریخ نگاری آکادمیک یهودی متوجه نیست که هر قدرنفوذ سوسیالیسم را در ایران به عقب و جلو برد یا توسط شعر فارسی افکار صوفی گرایانه و « باری به هر جهت» به جامعه تزریق کند، مردم ایران، در تاریخ معاصر، هنگام مبارزه برای کسب استقلال و قطع نفوذ استعمار، همواره به بزرگ ترین نیروی محرکه فکری خود یعنی « اسلام» وصل بوده اند و وقعی به گرایش های چپ و راست سیاسی نگذاشته اند.

در ثانی جامعه ایران عصر قاجار نه جامعه ای کارگری که ارباب - رعیتی معرفی شده. کاش دوربین یهودیان جدا ازعکس های قلابی میرزا، از گیلان زمان وی نیز تصاویری به یادگار ثبت می کرد که مرکز آن رشت، کانون فعالیت احزاب دموکرات و اتفاق و ترقی معرفی شده است.

اما می شود به این عکس های آشنا نگاهی  دوباره انداخت.

 

 


 

   


این ها تصاویر مردم عصر قاجار معرفی شده اند. ارتش شوروی از بین این جماعتی که هنوزدر حد رعیت هم نیستند، به دنبال پرولتاریا می گردد و امثال کوچک خان جنگلی و کلنل محمدتقی خان پسیان برای این مردم  آزادی و برابری می خواهند. برای این توده انسان های مهاجر و بعضاً کومه نشین چه تفاوتی دارد، در پایتختی که دقیقا نمی دانند کدام طرف است، احمد شاه نامی برتخت سلطنت نشسته باشد یا محمدعلی شاه؟

برای همین است که اختراع یک طبقه بورژوا وسط این جماعت ارباب و رعیت ضرورت می یابد. 

طبقه ای از ملاکین و بازرگانان و روحانیونی که گاها با اجنبی همکاری می کنند و به جان ملت می افتند و هم زمان سنگ ملت را نیز به سینه می زنند. و لایه نازکی از روشنفکری که غم مردم را می خورند، انقلاب مشروطه راه می اندازند و قهرمانانی از چهارگوشه این سرزمین را به میدان مبارزه علیه استبداد می فرستند. 

حالا دیگرعقب ماندگی اقتصادی و فرهنگی این سرزمین را به اسکندر و مغول و عرب شمشیر به دست نمی توان نسبت داد. این بار روسیه و انگلیس مسئول نابسامانی های عهد قاجار معرفی می شوند که استعمارگرترازآن ها هم الگوی دیگردر جهان معاصرنمی شناسیم. آن چه که نام « دخالت» اجنبی در امور داخلی ایران عصر قاجار به خود گرفته، درواقع مجموعه داستان هایی است برای توجیه و سرپوش علت واقعی حضور این کشورها در منطقه ما و پرت کردن حواس این ملت از اصل ماجرا.

مورخین داخلی و خارجی حول محور این «دخالت ها»، مثلاً قرارداد 1919 ایران و انگلیس و... سروصدای زیادی به پا کرده اند، اما درمیان این همه هیاهوی جنگ و خیانت و قرارداد و... هرگز اشاره ای در باب پروژه های دردست اجرای آنان نمی کنند.

کسی نمی پرسد چرا این دول اجنبی در کشورما آزادانه برای خود خط تلگراف می کشند و ارگ بم می سازند. چاه نفت می زنند و ازشهرهای نوظهور ایران عکس های هوایی تهیه می کنند و برای ورود پادشاهی جدید صحنه سازی می کنند وعملیات تاریخ سازی برای این سرزمین را به پیش می برند....              
    ارتش روسیه که هنگام انقلاب 1917 نیروهای خود را ازایران بازگردانده بود، این بار با نام ارتش سرخ شوروی همراه پیامی وارد بندر انزلی شده است. میرزا با آن ها وارد مذاکره می شود. زمان آن رسیده تا ایران نیز برای مبارزه با استعمار انگلیس تحت لوای پرچم کمونیسم درآید




ظاهراً جنگلی ها در منزل جناب شهردار بسیارراحت و خودمانی هستند که برای ژست کف زمین دراز کشیده اند، با فرم کلاه هایی که متعلق به مردم گیلان نیست. این جا هم در پس زمینه تصویر، به غیراز بخش خط خطی شده سمت راست، در باقی قسمت ها همان قالیچه ها را می بینیم که از جایی آویزان کرده اند. به نفر سمت چپ ایستاده در ردیف بالا نگاه کنید که برایش کت سفیدرنگ نقاشی کرده اند. این سرهایی که در تصویر به بدن وصله شده اند، مشغول مذاکره با دولت شوروی اند. میرزا برای مبارزه با دولت متجاوز انگلیس با تجاوزگر دیگری متحد می شود. بعد به رشت رفته وانقلاب سرخ ایران و اعلامیه تأسیس «حکومت موقت جمهوری شوروی ایران» را به مردم ابلاغ می کند. بلافاصله کمیته ای در رشت تشکیل می شود و خود میرزا سمت سرکمیسر و کمیسر جنگ را در آن برعهده می گیرد و حدس بزنید مسئولیت کمیسر خارجی این کمیته به عهده کیست؟ یکی از اعضا حزب عدالت باکو، سید جعفر پیشه وری!!!!! که هم زمان با ارتش شوروی وارد گیلان شده است.  

 

با این همه  آیا این انقلابیون جنگلی از مسائل سیاسی روز جهان اطلاعات جامعی داشتند؟ رهبرشان که این گونه نمی نماید:

 

«جنگلی ها به استثناء یک عده معدود بقیه عبارت بودند از مشتی کاسب و زارع و خرده مالک و پیشه ور که از امور سیاسی و نقشه های جنگی بی بهره بوده اند. در کادر رهبری جنگل افراد ورزیده مبرزی که وارد به سیاست جهانی باشند کمتر دیده می شد.  نفاق و خود خواهی که از خصایص مسلم شرقی هاست(!!!) ایجاب می کرد که مطامع احتمالی کوته نظران با زنجیر آهنین سوگند مقید گردد و منافع فرد در مقابل مصالح اجتماع مهار شود. » ( صفحه 52 و 53)  

 »اهم وقایع جنگل مقارن با زمانی است که از طرف عمال بیگانه و مخالفین نهضت آزادی ایران، تخم نفاق و دوگانگی افشانده شد و یکپارچگی جنگلی ها بر هم زده شد. رضا افشار رئیس دارایی گیلان مأمور بود تا دو زعیم جنگل حاجی احمد کسمایی و میرزا کوچک خان را نسبت به هم ظنین کند و در مقابل یکدیگر وادارد.» ( صفحه 53)

موضوع لحظه به لحظه مضحک تر می شود. اصولاً تا زمان رضاشاه در این مملکت مالکیت زمین و خانه و... به شکل سند ثبت شده  رسمی مفهومی نداشته است. بنابراین وجود اداره دارایی آن هم در عصر قاجار چه معنایی می تواند داشته باشد؟ همچنین تا قبل از زمان رضاشاه نیز داشتن نام و نام خانوادگی به سیاق امروز همچون رضا افشار یا احمد کسمایی نیز معمول نبوده استدر عین حال با همه ناپختگی و بی سوادی، هنگامی که جنگلی ها از مشی سیاسی و مرامنامه خود صحبت می کنند ناگهان با فیگورهای روشنفکری و تجددخواهی عصرحاضر روبه رو می شویم:

 -مصونیت شخص و مسکن از هر نوع تعرض و حریت اقامت و مسافرت.

 -آزادی فکر، عقیده، اجتماعات، مطبوعات، کار، کلام.

 -هر یک از افراد ملت که به سن شصت سالگی برسد از طرف حکومت حقوق تقاعد دریافت خواهد کرد و در مقابل آن ترویج ادبیات و اصلاح اخلاق جماعت را عهده دار خواهد بود.

 -تساوی زن و مرد در حقوق مدنی و اجتماعی!!!!!!!!

- هر یک از افراد 18 ساله حق رای و 24 ساله حق انتخاب شدن را دارا هستند.

 -تعلیمات ابتدایی برای کلیه اطفال مجانی و اجباری است.

 -انفکاک روحانیت از امور سیاسی و معاشی.

 -ممنوع بودن کار و مزدوری برای اطفالی که سن شان به 14 نرسیده است

- حبس مقصرین به اعمال شاقه باید به مدرسه و دارالتربیه اخلاقی تبدیل شود و..........

این درویش افسرده یکی از جنگلی هاست. به دست های او دقت کنید و بخصوص به دست راست اش که معلوم نیست به کجا تکیه داده. امتداد لوله اسلحه بر اساس فرم قرارگرفتن آن بایستی در پشت سر و یا کنار موهای سرش خود نمایی می کرد!

جنگلی ها مصمم بودند مادامی که به هدف شان نرسیدند، به آرایش سرو صورت نپردازند. چهره های آن ها با ریش های رستمی شان به نوعی اساطیر و پهلوانان افسانه ای را دراذهان زنده می کرد!!!

هرچند که ریش انبوه از کسی قهرمان نمی سازد.

در اسناد عصرقاجار هرجا عکسی از یاران میرزا مشاهده می کنیم، در پس زمینه تصویر، چند درخت سبز شده تا نشان دهند این مبارزین در دل «جنگل» مشغول دفاع از سرزمین خود هستند. اما این جنگل چگونه چندین هزار سرباز را در لابه لای شاخ و برگ درختان خود اسکان داده است؟ در کلبه جنگلی یا خانه درختی یا شاید در فضای پرباران گیلان بر روی گل و لای زمین چادر نصب می کرده اند؟


تصویر سرهم بندی شده ای از یاران میرزا که مثلاً وسط جنگل هستند.


گل و بته هایی که در اطراف این نقاشی کشیده اند نیز به این معنی است که آن ها وسط جنگل هستند. بهتر است مزاحم استراحت شان نشویم. مخصوصاً مزاحم آن نفری که به شکل ایستاده خستگی در می کند.



تصویر ارواح بالای سر میرزا



 

همان عکس با اندکی تفاوت

 



به دو مأمور ایستاده در سمت چپ و راست تصویرنگاه کنید که مانند مترسک سر جالیز بعداً به تصویر اضافه کرده اند. میرزا مشغول مذاکره با مأموران دولتی ایران است . ظاهراً از آن همه جنگ و گریز به نتیجه ای نرسیده اند و حالا از در صلح وارد شده اند.


 آتش جنگ جهانی اول در دنیا شعله ور شده و مردم اروپا به جان یکدیگر افتاده اند. تاریخ نگاری آکادمیک یهودی، هم زمان با این جنگ جهانی ، در ایران پوریم زده نیز صدای اعتراض ملی بلند می کند تا خاموشی 2500 ساله این سرزمین همچنان پوشیده بماند. اما عجیب است که این انقلاب و خیزش هفت ساله از نظر عموم مردم ایران پنهان وناشناخته مانده است. چطور ممکن است در گوشه ای از یک سرزمین به مدت هفت سال قیامی صورت گیرد و باقی مردم کشور از آن بی اطلاع باشند. با وجودی که نهضت جنگل در همان زمان روزنامه چاپ می کرده است.



این تصویرصفحه ای از روزنامه جنگل است که نشرآن تنها دوسال دوام آورد. در شماره ای از آن به دولت ایران اعتراض شده است که چرا سفیر اتحادجماهیر شوروی را به رسمیت نمی شناسد و در شماره دیگر شعری جامانده از دهخدا به چاپ رسیده که درمجموعه آثار او وجود ندارد.

اما مخاطب این مطالب منتشر شده چه کسانی بودند؟ اکثر مردم ایران حتی درزمان محمدرضاشاه نیزروستانشینانی بودند که سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند.

یک سر انقلاب جنگل را به نهضت مشروطه  وصل کرده اند و سر دیگر آن را به دست رضاخان میرپنچ سردار سپه سپرده اند  تا به این ترتیب نشان دهند که رضاخان اگرچه مانند دیگر پادشاهان خاورمیانه بی اصل و نسب است، اما ناگهان از آسمان بر تخت شاهی این سرزمین فرود نیامده و در جنگ قدرت با مخالفان و نشان دادن شایستگی های خود به این منصب انتخاب شده است.

کوچک خانی را که ارتش روسیه و ارتش انگلیس، حتی با بمباران هوایی نتوانستند حریف او شوند، رضاخان در چشم به هم زدنی مغلوب کرد. 

به این ترتیب در کتاب های تدوین شده یهودی هرچه به زمان معاصر نزدیک ترمی شویم، شخصیت های واقعی نیز به ناچار وارد قصه های یهودساخته می شوند تا پازل تاریخ سازی ایران تکمیل شود.

در این قصه ها لنین با میرزا بر سر مسائل منطقه نامه نگاری می کند.  پیشه وری به یاری او می شتابد و رضاخان مأمور سرکوبی اش می شود.

هرچند مرحوم لنین روح اش هم خبر ندارد که با میرزاکوچک نامی مکاتبه کرده باشد. اما امیدواریم نسخه ای از این نامه ها حداقل برای فریب تاریخ در آرشیو حزب کمونیسم شوروی موجود باشد. از جنگلی ها که چنین انتظاری نمی توان داشت. آن ها با ادعای این که آرشیو نامه ها و اسناد انقلاب جنگل در رودخانه تتف رود  افتاده، خود را از پاسخگویی به تاریخ معاف و راحت کرده اند.

ادامه دارد....

نهضت جنگل


اثر بالا معروف ترین تصویر میرزا کوچک خان جنگلی است. اثری که در اصل یک نقاشی است نه یک عکس.

تاریخ نگاری آکادمیک دنیا علت عقب ماندگی جامعه ایران ازلحاظ سیاسی و فرهنگی را دیکتاتوری حاکمین نالایق قجری واز سوی دیگر استیلای 150 ساله کشورهای استعمارگرغربی همچون روس و انگلیس براین سرزمین می داند تا به این ترتیب نوظهور بودن بافت مدنی جامعه ایران آشکار نشود.


آنها به تناسب این داستان ها برای اقوام مختلف جامعه ایران قهرمانان ملی نیز تراشیده اند. قهرمانانی که جنبش های آزادیخواهانه شان در این قصه ها نباید به سرانجامی برسد. چرا که حاصل و اثری از آن همه رشادت در زندگی مردم این سرزمین به چشم نمی آید و آرمان های این مردم بی سرانجام باقی مانده است.

از رئیسعلی دلواری برای مردم جنوب ایران تا ستارخان و باقرخان برای ترکان، محمد تقی خان پسیان برای خراسانی ها وحالا میرزا کوچک خان جنگلی برای خطه گیلان که مردم اش اطلاعات چندانی ازقیام او دردل جنگل ندارند و سردار این جنبش را به خوبی نمی شناسند و نمی دانند چگونه فکر وعمل می کرده.

یگانه قهرمان ملی واقعی این سرزمین دکتر مصدق است که سایه حضور و نقش او هنوز با ملی شدن صنعت نفت بر سر ما محسوس است.

مردم ایران اگرچه درصحنه اجتماعی وسیاسی کم تجربه، اما مردمی بسیارباهوش اند که باعکس العمل های جمعی خود نسبت به حوادث هشتاد سال اخیر، همواره حضورخود را در صحنه اعلام کرده اند. نمونه بارز آن، انقلاب 57 است که بی هیچ مدیریت وهدایتی حکومت پهلوی را توانستند سرنگون کنند. آنها آرام آرام هزینه های تاریخی را می پردازند و با دوست ودشمن خود آشنا می شوند وبه عنوان شهروندان این سرزمین رشد اجتماعی ومدنی کسب می کنند و سرانجام نیز سرنوشت خود را به دست مدیریتی ملی و دل سوز خواهند سپرد. این آینده ای است که نه برای ایران، بلکه برای تمام خاورمیانه قابل پیش بینی است.


تاریخ نگاری آکادمیک معاصر ایران، انقلاب جنگل را ادامه نهضت مشروطه در عصر قاجار می داند و به این ترتیب برای سرزمین گیلان نیز سهمی درمبارزات ملی قائل می شود. از آن جا که پرونده این انقلاب قلابی و سلسله قاجار مدت ها پیش توسط بنیان اندیشان بسته شده است، همین مسئله جعلی بودن نهضت جنگل را در تاریخ معاصر خود به خود اثبات می کند.

اما مردم ایران آن طور که باید درباره نهضت انقلابیون جنگل اطلاعاتی ندارند وهنوزکه هنوزاست حرف وحدیث وسوالات بی شماری پیرامون قیام میرزا کوچک خان برسر زبان هاست. مورخان طبق معمول علت آمیخته شدن قیام وی را با افسانه خالی بودن دست محققان ازآرشیو جنگل، (حاوی اسناد و نامه ها) که درون چند جامه دان جای داشته و در تتف رود به دست قواء مهاجم افتاده، می دانند.

ظاهراً معروف ترین اثری که درباره میرزا کوچک خان تا همین امروز تألیف شده «سردار جنگل» اثر ابراهیم فخرایی است که در سال 1343 توسط انتشارات جاویدان به طبع رسیده. وی را از یاران نزدیک میرزاکوچک خان معرفی کرده اند تا به این ترتیب برای زندگی و مرگ میرزا شاهد عینی تراشیده باشند.

اثر او را تحقیقی بدیع درزندگی نظامی این مبارزآزادیخواه می دانند که برای نخستین بار دراختیار مردم قرار گرفته است. نویسنده اذعان می دارد که بخشی از تصاویر کمیاب این کتاب توسط تاجری به نام یحیی حریریان ( از بازرگانان رشت) در اختیار وی گذاشته شده است.

نام «یحیی حریریان» تصویر زیرزمین های کنیسه را درذهن بنیان اندیش تداعی می کند که چند خاخام درآن مشغول چسباندن تکه های عکس و سرهم کردن تصویری هستند که قرار است قهرمان داستان قلابی آنها ازتاریخ ایران باشد.

مطابق معمول اسناد وگزارش هایی که کتاب به آن اتکا کرده، سطحی و آبکی است و گویا در آن مشغول فریب دادن کودکان هستند. این کتاب های جعلی ساخته دست یهود که سراسر انباشته ازدروغ های شاخدارو مطالب ضدو نقیض است، برازنده قبای مردمی است که حافظه تاریخی و سواد خواندن و نوشتن ندارند و به تازگی وارد صحنه سیاسی و اجتماعی شده اند. اما بی شک «برآمدن مردم» به صحنه همین اجتماع مدت هاست که معادلات ذهنی یهود را به هم ریخته و نقشه های آنان را نقش برآب کرده است  :

« در سابق بیان کردیم که میرزا مردی سریع التاثر و به اصطلاح امروز نازک نارنجی بود و اکنون اضافه می کنم که شدت و حدت تاثر و احساساتی بودن صرف، اگر از نظر فرد نگریسته شود چندان قابل اهمیت نیست. ولی از نظریک سیاستمدارانقلابی که بایستی با دارا بودن صفات نرمش و قابل انعطاف با حوادث روز مقابله کند و تابعان و همقدمانش را رهبری نماید واز نزدیک ترین راه و بهترین وسایل به هدف برساند، نقص است.» (سردار جنگل - ابراهیم فخرایی، صفحه 43)

بالاخره متوجه نشدم که میرزا کوچک خان یک انقلابی بود یا یک سیاستمدار. تا آنجا که می دانم در نهضت های آزادی خواهانه، یک فرد انقلابی که علیه بی عدالتی و جور قیام کرده باشد، در برابر حوادث نرمش و انعطاف ندارد. او سرباختن در راه حقیقت را آرمان خود می داند و از مرگ نمی هراسد. اما ظاهرا میرزای داستان ما گونه ای دیگر است و برای انقلاب کردن هم اول استخاره می نموده، آن هم نه با قرآن که با تسبیح که از ملزومات همراه خاخام های یهودی است:

« میرزا به استخاره اعتقادی عجیب داشت و هرجا به مشکلی برمی خورد و یا تردیدی در اقدام به کار مورد نظرش حاصل می کرد، فورا دستش به طرف تسبیح اش دراز می شد و نتیجه استخاره هر چه بود بی درنگ قبول می کرد. این امر به بعضی ازهمکارانش که قبول نداشتند استخاره در امر انقلاب دخیل باشد گران می آمد وگاهی حتی به کدورت منجر می گشت.» ( سردار جنگل ، ابراهیم فخرایی ، صفحه 37)


«قنسول انگلیس مقیم رشت، به ملاقاتش آمده و از هر دری سخن می گفتند. نظر قونسول گویا توضیح فتوحات انگلیس ها در بین النهرین و تحت تاثیر قرار دادن جنگلی ها بود. میرزا نیز متقابلا اشاره به سلاح قابل ملاحظه ای نمود که از طرف فرماندهی ارتش عثمانی به وی رسیده و نتوانست مسرت های حاصل از دریافت این هدیه نفیس را مخفی بدارد و همین امر بعدا موجب انتقاد یاران اش قرار گرفت و اعتراض شد به این که اسلحه دفاعی جنگل جزء اسرار است و فاش ساختن اسرار نزد دشمن و عناصر بدخواه، نوعی کم ظرفی و ناپختگی است. وی در جواب گفت:

به گیتی به از راستی پیشه نیست           ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست

چنانچه سیاست و مقتضیات ایجاب کند که در محاورات اش با اشخاص به دروغ و تقلب و تزویر توسل جوید، او هیچ سیاستی را مفیدتر از راستی نمی شناسد و به همین جهت است که زبان اش به غیر حق و حقیقت گویا نیست و چقدر خوشحال خواهد بود که دوستان اش نیز همیشه این نکته اخلاقی را رعایت کنند!!!» ( همان، صفحه 45)

بنابراین این رهبر نازک نارنجی که گاهی با قنسول دشمن کشورش چای نیزمی نوشیده، نه تنها انقلابی نیست، بلکه از سیاست  نیز بویی نبرده است.

«خودش نقل کرد که روزی بسیار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ایران(!!!) می اندیشیدم .... که گدایی به من برخورد و تقاضای کمک نمود... معذرت خواستم و کمک به وی را به وقت دیگرمحول ساختم... در جیب یک شاهی پول نداشتم و فنافی الله به نحوه گذران آینده ام می اندیشیدم... لکن گدای پررو دم به دم غوغا می کرد واصرار می ورزید ...عاقبت به تنگ آمده کشیده ای به گوشش خواباندم ... فورا بر زمین نقش بست و نفس اش بند آمد و جابه جا مرد. از مرگ گدا متاثر شدم و چون عمل خود رامستحق مجازات می دانستم بی درنگ به شهربانی حاضرو خود را معرفی کردم. رئیس شهربانی یفرم ازاین که به پای خود به شهربانی آمده، خود را قاتل معرفی کرده ام متعجب شد و مدت های مدید برای همین ارتکاب درزندان ماندم. لیکن ازاحترامات رئیس شهربانی که ازسوابقم به درستی آگاهی داشت برخوردار بودم تا آن که اوضاع تغییر کرد و با گذشت مدعیان خصوصی آزاد گردیدم.» ( همان، صفحه 42)

ظاهرا نویسنده کتاب که خود را ازآزادیخواهان مشروطه می داند بی هیچ شرمی همچنان مشغول سربه سر گذاشتن با مردم این سرزمین است.


-----------------------------------------------------------

« یونس معروف به میرزا کوچک فرزند میرزا بزرگ اهل رشت، ساکن استادسرا در سال 1298 هجری قمری ( یعنی حدود 138 سال پیش) چشم به جهان گشود. در مدرسه حاجی حسن و مدرسه جامع مشغول آموختن صرف ونحو وتحصیلات دینی شد وچندی نیزدر تهران درمدرسه محمودیه به همین منظوراقامت گزید ومیبایست یک امام جماعت ازکاردرآید. اماحوادث وانقلابات کشورمسیرافکارش را تغییر داد و عبا و عمامه را به تفنگ و فشنگ و نارنجک مبدل ساخت.» (همان منبع ، صفحه 35)

با نگاه کردن به تصویر بالا احساس می کنم آن سری که به گردنی لوله مانند وصل کرده اند هر لحظه در حال افتادن است و زاویه بدن و صورت عکس با هم هماهنگ نیست. ضمن این که چهره این جوان طلبه با چهره ای که از «کوچک خان» می شناسیم به هیچ وجه شباهتی ندارد.

پیش ازاین توسط بنیان اندیشان اثبات شد که خواندن دروس حوزوی و طلبه گی در ایران عمری بیش از صد سال ندارد.

تعجب محقق از آن است که اسامی مکان هایی چون رشت و گیلان و...  که به تعدد دراین کتاب ازآنها استفاده شده، نامگذاری های جدید برمنطقه شمال کشورما و مربوط به دوران پهلوی است و قبل ازآن به کل محدوده گیلان و مازندران، استرآباد گفته می شد.

« میرزا یک ایرانی ایده آلیست و یک مذهبی تمام عیار بود که واجبات اش ترک نمی شد وازنمازو روزه قصورنمی کرد. به اشعارفردوسی علاقه خاصی داشت ودرگوراب زرمیخ مرکز تاسیسات نظامی جنگل، جلسات منظمی برای قرائت شاهنامه فردوسی و تهییج روح سلحشوری افراد ترتیب داده بود.» ( همان منبع ، صفحه 38)

عجیب است ظاهرا برای این مبارزان مذهبی تمام عیار آیات قرآن و موضع گیری خداوند درباره ظالمین کافی نبوده و برای مبارزه احتیاج به محرکی دیگر همچون اشعار فردوسی داشتند.

این وسیله ای  که دست میرزا داده اند، ظاهرا همان اسلحه ای است که به قصد نجات ایران از دست متجاوزین به دست گرفته است. به حالت کفش ها وانگشتان اودقت کنید که تا چه حد ناشیانه ساخته شده است. سوالی که بنیان اندیشان درباره اسناد تصویری تاریخ معاصر مطرح کرده اند، همچنان پابرجا و بی جواب مانده است.

اگرپادشاهی به نام ناصرالدین شاه که عاشق عکاسی نیز بوده وجود داشته است، به چه علت این همه تصاویر جعلی ازاوساخته اند و چرا دراسناد تاریخی یک تصویر سالم ازاو برجای نمانده است؟ همین سوال ساده را درباره عکس های میرزا کوچک خان نیز می توان مطرح کرد.



با این نقاشی قلابی نیز باید قانع شد که میرزا کوچک خان به مدرسه جامع رشت می رفته است. ردیف نشسته گویی برزمینی مواج و ناهموار زانو زده اند. خطوط موازی با هم دو ساختمان ناگهان در پشت سر افراد به هم می رسند و مطابق قانون پرسپکتیو درعمق تصویر حرکت نمی کنند. برای سرگرمی می توانید ایرادات بسیار دیگری نیز در این نقاشی مضحک بیابید.

میرزا را در بعضی صحنه های مهم سیاسی دوران معاصربه میدان مبارزه می فرستند و به بهانه ای نرفته برمی گردانند:

«در شورش شاهسون ها همراه یفرم و سرداراسعد به کمک «ستارخان» شتافت. لیکن مریض شده و به تهران برگشت.

با طغیان ترکمن ها که به تحریک شاه مخلوع روی داده بود، داوطلب جنگ شد و به گمش تپه رفت. اما در یکی از جنگ ها گلوله خورد و مجروح را به روسیه فرستادند.»


این نمونه هم تصویرمتفاوت دیگری از میرزا کوچک خان است که عازم جنگ گمش تپه شده، آن هم در لباسی شبیه لباس روس ها و با سیمایی شبیه ترکمن ها!!!  (ادامه دارد.....)