جوانه های نواندیشی

با صرف زمان و تحمل زیان بسیار سرانجام دانسته های یهودساز کنونی بشر را در حوزه فرهنگ و تاریخ ابطال کردم.

تاریخ و فرهنگ جاری آدمی، در چنگال بنیان اندیشی اسیر و دست بسته است. بی تعارف بگویم آن چه را که انسان می پذیرفته است، اینک به کار ادامه زندگانی او نمی آید.

می گویند چرا نوشتن را متوقف کرده ام. تجدید دوباره آن موکول به شکست سکوت دوست داران و دولتیان است. چنان که کسی در خنج، پرت افتاده ای در استان فارس، سکوت را برداشته و پرچم پیروزی بنیان اندیشی را برافراشته است.

اگر آن شهرستانی دورافتاده وظیفه فرهنگی خود را نیک دریافته و به جای آورده است، پس روشنفکری و مسئولان فرهنگی کشور غبار پاپوش او نیز محسوب نمی شوند.

                                          ناصر پورپیرار

***********************


بسم الله الرحمن الرحیم


نوجوان که بودم و تازه شور وشوق آشنایی با مفاهیم و آرمان های دینی ایجاد شده بود با جذابیت خاص و وصف ناشدنی دلبسته و پایبند به اصول و فروع دیانت شدم و شوق قرائت و سماع قرآن و همچنین ادای نماز جماعت و بالاخص ماه خیر و برکت ماه صیام.

در مسجد نیز سعی می کردیم نمازرا با ترتیبات کامل و ادب و نزاکت بسیار انجام دهیم تا بزگترها که در مسجد بودند عیب و اعراضی نگیرند و باعث عدم آمدن ما نوجوانان به مسجد نشوند. زیرا در این منطقه قریب 20 و 25 سال قبل به آن طرف به علت عدم کافی اطلاع عوام و خواص از پیام قرآن نوجوان و حتی جوان در مسجد بودن و خواندن نماز جماعت را بی مورد و غیر ضروری می دانستند و در بعضی موارد آن را خلاف شریعت نیز می دانستند! و آمدن مسجد را فقط برای افراد بالای 50 سال جایز می دانستند. گاهی اوقات پیش می آمد که شب ها نیز در مسجد می خوابیدیم و با همان سواد قرآنی که داشتیم شروع به یادگیری معانی آیات و حفظ آنها می کردیم.

 در تمام آن دوران نوجوانی تا پایان دبیرستان هر لحظه و ساعت را با تفکر درشیوه زندگی حضرت رسول و یارانش و سختی ها و مشقات دعوت اسلام و رشادت ها و جان فشانی های زیادی که در این راه انجام می دادند می گذشت و باعث برانگیخته شدن روزافزون عشق و دلدادگی من به ایمان و اخلاص قرآنی آنها می شد. بنابراین وظیفه خودم می دانستم باری از این دعوت اسلام را بر دوش خویش کشم واین راهم افتخاری برای خودم قلمداد می کردم.

در سال آخر دبیرستان جویای کسب معرفت بیشتر بودم. درخصوص آغاز گسترش اسلام و نحوه نفوذ آن به دیگر نقاط دنیا به دنبال یک سری از کتاب های تاریخی مربوط به دوران اولیه اسلام گشتم که بعد از پیدا کردن جلدی از تاریخ طبری و دیگر کتب سیره و مغازی و خواندن آن ها متوجه یک نوع جنگ و جدال دایمی و همیشگی میان یاران رسول الله (ص) در همان آغاز خلافت حضرت ابوبکر (رض) تا دوران بنی امیه و بعد دوران بنی عباس و حمله مغولان و پیامدهای آن و جنگ های صلیبی و تاثیر آن بر جهان اسلام و مسیحیت شدم و اتفاقات و حادثه هایی که تفکر درباره آنها به غیر از سرسام و آشفتگی درونی و آفریده شدن یک نوع تردید همراه با یاس چیزی عایدم نشد. با خود می گفتم چه طور می شود قرآنی که مدت 23 سال نزول خود گام به گام مومنین و سابغین الاولین را با خود همراه و تربیت کند. و الله در شان آنها آیه رضایت نازل کند، به یکباره و بعد از وفات پیامبر کینه های خفته دوران گذشته آنها از نو بیدار شود( بر اساس ادعای مورخین اسلامی) و یاران دیروز به یکباره دشمنان امروز گردند و هر دو گروه شمشیررا از رو ببندند. چگونه می شود آن یارانی که برای یاری دین الله و پیامبرش مشکلات کوه سان را به دوش خود حمل کنند و همه سختی های راه دعوت و هجرت را با آغوش باز و بدون هیچ گونه اعتراضی به جان بخرند. افرادی که حاضر بودند مال، دارایی، زن و فرزندان خود را در این راه بدهند و تنها رسول الله و قرآن را داشته باشند، چگونه و بسیار چگونه می شود به یکباره بر همدیگر بتازند و نه یکباره و نه دوباره و صدها باره به روی همدیگر شمشیر و خنجر بکشند؟

این جدال ذهنی با خودم ادامه داشت و روزانه در پی کسب اسناد دیگری بودم که شاید بتوان گناه این اختلاف و تفرقه افکنی را بر گردن دیگران به غیر از خودی ها گذاشت که به اسم اسلام و مسلمین وارد جامعه شده اند که ازآن دوران نخست شروع به اختلاف افکنی در بین امت واحده کرده اند و اولین انگشت اشاره به سوی کسی نمی رفت به غیرازعبدالله بن سباء یهودی که با استفاده از جوعمومی آن دوران و رافت اسلامی شروع به تاسیس مکتب جدیدی در بین امت اسلامی کرده بود.

مقصر اصلی را به نظر خودم پیدا کرده بودم و نیازی نمی دیدم به جزئیات دیگری وارد شوم. بعد از گذشت زمانی متوجه شدم که این اختلافات درونی امت اسلامی نه در یک مورد بلکه در حدود نیمی از کلیات و جزئیات این امت را با خود درگیر و مبتلا کرده است. با خود فکر می کردم که برطرف کردن این اختلافات که از صدر اسلام شروع شده و همچون درختی تنومند و پرریشه رشد کرده است را با چه تبراندیشه واستدلالی می توان ریشه کن کرد و آن را از درون امت واحده به دور انداخت. بنابراین بهترین راه کار رجوع به متن اصلی یعنی قرآن بود. ولی وجود تفاسیر و تواریخ اسلامی که بسیارمتنوع ومتضاد بود حل مشکل را بعید می نمود تا اینکه با مجموعه کتاب استاد گرانمایه آقای ناصر پورپیرارآشنا شدم و شروع به خواندن آنها نمودم که بعد از چند باره خوانی مطالب و تحقیقات و پرسش های جانبی دیگرکه از اطراف داشتم متوجه کلید حل مشکل شدم که جناب استاد به درستی نکته یابی وعیب یابی نمودند و جزا و تفصیلا تمام شبهات موجود درموضوعات صدر اسلام وآغاز تدوین وجعل کتاب نویسی دینی و تاریخی شرح مبسوط ارائه نمودند و شبهه ای را برای حقیر باقی نگذاشتند که ایجاد این اختلاف درونی از بطن کتاب هایی برخاسته که نگارش آنها در همین قرون اخیرکه امکان کتابت رااز نظرفنی آسان کرده به وجود آمده. بنابراین درمان اصلی این درد و مشکل بیرون انداختن تمام متون و کتاب هایی است که پیرامون تاریخ صدراسلام و ایجاد کینه و نفرت درونی در آنها به کرات و وفور یافت می شود.ارزش کاری که به نظر حقیر استاد را در مقام یک متجدد دوران ارتقاء می دهد و به گزافه نگفته ام. زیرا تاثیری که بنده از افکار، مکتوبات و بیانات محققانه ومتقن ایشان در حوزه تاریخ و باستان شناسی و دیانت اسلام دریافت کردم آن قدر ژرف و وسیع می باشد که بی مجادله عرض می کنم که اگر مجموع آثار استاد عزیزرا دراختیار نداشته بودم گرفتارچنان پریشان روانی و وسواسی می شدم که ممکن بود تا آخرعمرنیزتسکینی برای من پیدا نمی شد. زیرا با چنان حجم عظیمی از مکتوباتی در حوزه تاریخ اسلام و ایران برخورد کردم که مملو از تضاد و کشتن و برادرکشی و خیانت بود. اما استاد فرزانه چنان ما را با تاریخ اسلام و با مجمله علوم انسانی آشنا نمود و حل کلید فصل های متنوع آن را گوشزد نمود که دیگر به چنان باوری رسیده ام که بنا بر توصیه استاد اعتقاد ما به علوم انسانی فقط به متن متین قرآن خلاصه می شود. آنچنان ستایشی از دیانت اسلام استاد ارائه فرمودند که آن را جامع ترین و کامل ترین متن علوم انسانی و پاک ترین و آرام ترین دیانت یافتیم. بنابراین بالمنه و افتخار وازراه دور دستان پرتوان و انگشتان هنرمند استاد را به گرمی می فشارم و می بوسم و سلامتی عمر مع البرکات را برای ایشان و خانواده محترم و همکاران گرامیشان از الله سبحان آرزومندم. بعد از کسب آگاهی هایی که از استاد اخذ کردم شروع به تحقیق کتاب هایی که در مورد رجال علمی و مذهبی حوزه زیستی من ( خنج) بود پرداختم و اولین تجربه ای بود که محققانه به مطالب این کتاب ها دقت کنم که در کمال حیرت متوجه تمام نقایص و نقایضی که در مورد کتب تاریخی اتفاق افتاده بود، شدم:

در این شهرستان چیزی نزدیک به 15 بقعه از قرن های ششم الی دهم و یک میل( مناره) مربوط به قرن هشتم وجود دارد که اکثر آنها توسط اداره کل میراث فرهنگی استان فارس تاریخچه دار و تعدادی نیز در ردیف آثار ملی به ثبت رسیده است. به عنوان نمونه به سه مورد از این بناها اشاره می کنم:


الف : مناره شیخ دانیال خنجی

این عارف خنجی درقرن هفتم هجری قمری می زیسته است. ازتاریخ تولد او در کتاب ها اشاره ای نرفته است. اما تاریخ وفات او را بین سال های 650 تا 657 ه. ق می دانند. این عارف در خنج خانقاه و بارگاه داشته و مریدان زیادی تربیت نموده. چنانچه که درکتاب ها آمده مریدان شیخ برای ارشاد مردم علاوه بر ایران به دیگر کشورهای اسلامی همچون مصر وعربستان فرستاده می شده اند. بنابر روایت کتاب ابن بطوطه سیاح، اوبه قصد دیدار شیخ دانیال از شیرازعازم خنج می شود. اما هنگامی که به خنج می رسد، متوجه وفات شیخ می شود. بنابراین او با پسر شیخ دیدارمی کند. درمدت اقامتی که در خنج داشته با مریدان شیخ هم مشرب بوده و درجلسات و حلقات ذکر آنان حاضر می شود و استفاده ها برده است.

در سال 718 ه. ق این بارگاه و مجموعه توسط قطب الدین تهمتن حاکم هرمز ساخته می شود. در عبارت کاشی کاریی که بر دیواره این مناره می بینیم و تابلو شرحی که اداره میراث فرهنگی در آنجا نصب کرده این چنین است که با خط کوفی از بالا به سمت پایین مناره عبارت لا اله الا الله و محمد رسول الله پس عبارت خلفاء راشدین و همچنین دوازده امام شیعیان به چشم می خورد.

نکته مورد اشاره آخرین متن کاشی کاری مناره است که نام دوازده امام شیعیان زینت داده شده است. زیرا در قرن هشتم که سال تاسیس این مناره می باشد درهیچ کجای از مناطق جنوبی استان فارس و حتی ایران حکومت شیعه ای وجود نداشته است که حاکم آن دستور دهد نام امامان شیعه را بر گور یک صوفی سنی بنویسند!


ب: درگاه ورودی مسجد جامع( ایوان)

این بنا به دستور امیر سیف الدین نصرت لاری حاکم لارستان در سال 789 ه. ق ساخته شده است. این بنا جزء آثار ملی به ثبت رسیده است. این درگاه در حال حاضر شامل دو دیوار شمال و جنوب و روبه روی همدیگر قرار دارند که ارتفاع تقریبی هر کدام به طول ده متر می رسد. قطر پایه دیوار به عرض تقریبی 5/3 در 2 متر می باشد. دو طرف دیوار ورودی از پایین به سمت بالا به اندازه تقریبی 5 متر با هم قرینه هستند. اما مابقی اندازه دیوار به سمت بالا قرینه و شبیه همدیگر نیستند. قسمتی از دیوارها کاشی کاری شده اند و بقیه بنا از ملات گچ و سنگ به روی همدیگر قرارگرفته وبالا رفته است. اما سنگ هایی که به کاررفته بسیار خام و بی تراش هستند. در میانه دیوارها ورودی درگاه در هر طرف یک رباعی گچ کاری شده که در حدود نیمی از کلمات آن ریخته است. این رباعی به زبان فارسی و خط نستعلیق می باشد. رباعی در قابی از گچبری قرار دارد و بر روی دیواره سنگی قرار دارد وچیزی که به راحتی می توان تشخیص داد الحاقی بودن این قاب گچی به بناست. عبارت رباعی در کتابی که در شرح حال شیخ حاجی محمد ابونجم نوشته شده این چنین است:


  گفت در پاسخ خیال   شیخ شمس الدین محمد هادی اهل یقین

   مرشد دین ائمه       مقتدای اهل حال


هر انسان عاقلی که ذره ای هم سواد خواندن داشته باشد می فهمد که این رباعی! از نظر اوزان عروضی شعر کلاسیک فارسی چنان به هم ریخته است که نمی داند لقب چه نوع وزن شعری به این رباعی درهم ریخته بدهد.

در خود معنی شعر نیزمصرع سوم تامل برانگیز است که شیخ حاجی محمد عارف قرن هشتم را یک شیعه بسیار مومن و پیرو ائمه شیعیان نشان می دهد، در صورتی که کتاب هایی که در شرح حال وی مطلب نوشته اند، او را یک سنی متعصب می دانند و حتی بعضی از مریدان این شیخ در مکه، مدینه و قاهره مجالس موعظه به پا می کنند!

از سوی دیگر مصرع سوم رباعی در گچبری ریخته شده است، که دلیل آن را گذشت زمان می دانند. در صورتی که به عقیده بنده کسانی که در 200 و یا 150 سال گذشته این بنا را بالا برده اند، به تاکید نمی دانستند کسانی که در آینده قرار است در این مکان گرد هم آیند سنی مذهب یا شیعه مذهبند و بعد از اینکه متوجه شده اند که ساکنان اولیه این مکان سنی مذهبند به عمد این مصرع سوم را از قاب گچبری بیرون آورده اند تا دیگران که آینده می آیند متوجه گاف معماران نشوند. زیرا اگر می خواستند سنی مذهب بودن شیخ محمد ابونجم را از کتاب ها بیرون آورند کار نشدنی و مشکل ساز بوده است.

اما در رباعی دیواره شمالی اکثر کلمات از قاب گچبری ریخته شده و جالب این که در کتاب شرح حال وی نیز به این رباعی دیواره شمالی اشاره ای ندارد!


ج: طومار شاهی سلطان یعقوب بایندر

سال 833 ه. ق سال نوشتن طومار یعقوب شاهی:

 این سند که به درخواست افضل الدین روزبهان خنجی و به فرمان سلطان یعقوب بایندر پادشاه آق قویونلو بر روی پوست آهو و به قلم همین روزبهان خنجی که درآن دوره وزیر و وقایع نگاردربار سلطان یعقوب بوده، انجام گرفته است. شرح این پوست نوشته درخواست روزبهان از سلطان یعقوب می باشد. مبنی بر نگرفتن باج و خراج حکومتی از مردمان زادگاهش ( خنج). زیرا مردمان این شهر در آن دوره غالبا از دراویش و صوفیان بوده اند که دادن خراج حکومتی بر آنها دشوار بوده است. عکسی که از این سند در کتاب تقویم تاریخ خنج که در سال 92 به چاپ اول رسیده حکایت از متنی می کند به زبان فارسی و خط فارسی( عربی) و با قلم نی ریزنویس. در پایین طومار با دو مهر به نام سلطان یعقوب بایندرکه ظاهرا از نمونه مهرهایی که درمجموعه آثارکاظمینی وجود دارد و ظاهرا به اواخر سلطنت قاجار شبیه است و از همه خنده دارتر است نام کشور ایران! در پایین مهر این حاکم است که می خواهد مکان حکمرانی خود را به خواننده اعلام کند!

بعد از مطالعه کتاب تقویم تاریخ خنج به سراغ گردآورنده و نویسنده کتاب رفتم و پیگیر جواب سوالاتی بودم که باید پاسخگو باشد. ایشان از جمله افرادی هستند که هر گوشه ای ازشهر که نصف آجری هم پیدا شود بالفور بر آن تکه آجر شرح مطولی می نویسد تا به هر سعی قدمت این شهر را بالا برد و به تاریخ این شهرآجری اضافه کند. شخصی که مشرب فکری اش از نوع فارسی پرستی قدیم و از پیروان افکار دانشگاه پهلوی شیراز سرچشمه می گیرد. در پاسخ سوال بنده که چرا هیچ گونه ماخذ و اسناد تاریخی در پایان یا پاورقی کتاب مشاهده نمی شود واین مطالب را از چه منبع برداشته است، گفت: ضرورتی نمی دیده تا منابع کتاب را بنویسد! و مطالب نیز از مجموع کتاب های کتابخانه شاه چراغ شیراز برداشته  است. بعد پرسیدم که چرا تضاد تاریخ نگاری در وقایع و شرح حوادث در کتابش بیداد می کند؟

گفت: که تمام منابعی که در اختیار داشته نیز بر همین اساس بوده است! البته این مهم نیست. مهم بالا بردن قدمت تاریخی شهرمان است!!

بعد در مورد کاشی کاری های مناره که چرا کاشی کاران مناره شیخ دانیال در قرن هشتم در یک شهر سنی مذهب هیچ گونه مراعات حال شهروندان این شهر را نکرده و مناره را با نام امامان شیعه آراسته اند؟

که باز پاسخ قانع کننده ندادند. بعد از این دیدار متوجه شدم که این متولی امور فرهنگی در خصوص ابنیه تاریخی و اسناد مربوط به کتاب ها و غیره هیچ گونه اطلاعی ندارند و باعث ایجاد شبهات دیگری نیز می شوند. اگر که بخواهند افراد امثال بنده را متقاعد کنند.

به هر حال بعد از ایشان به سراغ مسئول میراث فرهنگی شهرستان رفتم و در خصوص این که تاریخچه مرمت آثار درگاه مسجد جامع خنج مربوط به چه دورانی و توسط چه کسانی انجام شده نیز پاسخی نداشت جز این که مرمت بنای درگاه مسجد جامع مربوط به قبل ازانقلاب بوده و در اداره مرکزی میراث فرهنگی استان فارس هم شرحی در مورد تاریخچه مرمت این اثر وجود ندارد؟!

اما در جواب این که چرا رباعیات دیواره درگاه مسجد جامع به خط نستعلیق نوشته شده که تاریخچه این خط نیز به اغراق به 200 سال برسد، در صورتی که اتمام بنا در قرن هشتم قمری بوده گفت که این گچبری توسط سلاطین صفویه در قرن 12 ه. ق صورت گرفته و به بنا اضافه شده

گفتم که بر اساس منابع موجود در کتاب ها، خنج و نواحی جنوبی تا پایان عمر دولت صفوی هیچ گونه نفوذ و لشکرکشی به این مناطق رخ نداده که بخواهند برای این درگاه رباعی بنویسند و از سوی دیگر تمام مطالب این شعر به زبان فارسی بوده. درصورتی که تمام سلاطین صفوی ترک زبان بوده اند و از زبان فارسی اطلاع نداشته اند و به همین صورت است آن طومار شاهی مربوط به یعقوب بایندرکه توسط روزبهان خنجی نوشته شده است. پس با این پاسخ نماینده میراث فرهنگی شهرستان فهمیدم کسی که متولی ابنیه تاریخی این شهرستان است همانند آن کسی که شرح وقایع تاریخی خنج را گردآوری کرده بود کوچکترین آگاهی نسبت به کاری که مسئولیت آن را برعهده دارند، ندارند وهنوز نمی دانند وقتی تناقضات حول یک مبحث اسناد تاریخی به وجود آمد کل آن ادعا و سند ازدرجه اعتبار و سنجش علمی می افتد. بعد در مورد وجود تپه های باستانی که در سطح شهرستان وجود دارد که آیا تقاضایی جهت کاوش این تپه های باستانی به میراث فرهنگی استان ارائه کرده است پاسخ داد که به علت عدم آموزش عمومی که در حفظ این آثار دراین جا وجود دارد و ممکن است که در حین کاوش ضربات و صدماتی به این آثار توسط مردم عوام صورت گیرد! وهمچنین نبود مرکزی که بتواند این آثاررا در خود نگه دارد، به این علت اداره میراث فرهنگی استان از بازشناسی این آثار امتناع می کند!!!

این در حالی است که این شخص مسئول، مجموعه سفال هایی که در شهرستان گردآوری شده و برای قدمت این سفال ها آنها را برای آزمایش کربن 14 به تهران فرستاده بود، حکایت از قدمتی داشت نزدیک به سه هزار سال قبل. اما با این وجود ایشان ادعای نبود آگاهی عمومی در حفظ این آثار را عدم تمایل میراث فرهنگی به کاوش در این شهرستان قلمداد می کند.

از دیگر کتبی که در شرح رجال خنج مطلب آورده کتاب هزارمزاراست و همچنین کتاب فارس نامه ناصری.

در کتاب مزارات شیراز که نسخه آن نیز کمیاب شده نویسنده کتاب نام هزار شخص را در کتابش قید می کند و آن ها را جزء رجال علمی استان فارس معرفی می کند. با دقتی که انجام دادم متوجه شدم که نویسنده کتاب به هر یک از بخش ها و شهرستانهای استان تعداد رجال علمی مذهبی اعطاء می کند تا این بخش ها را نقاط علم خیز و پر جنب و جوش در قرون اولیه اسلامی کند و اعتبار بخش ها با توجه به تعداد افراد عالم یا مذهبی بالا رود در صورتی که در ارض واقع شاهد هیچ یک از آثار جنب و جوش اجتماعی نباشیم.

در کتاب تقویم تاریخ خنج نویسنده مطلبی آورده که می توان اعتباری بدان داد و آن شرح وقایع سال 1292 ه. ق که توسط شاعرقشقایی «ماذون» که بر دیوار داخلی سماع گاه مسجد جامع مطلبی به شرح زیر می آورد:

«در سنه 1292 هجری قمری به اتفاق عالی برادرزاده مقرب الخاقان داراب خان ایل بیگی ( پدر صولت الدوله قشقایی) که حاکم و مالک بلوک خنج بود وارد این مکان شریف که بقعه شیخ حاجی محمد ابونجم است شدیم و همه بلوک خنج از صورت آبادی ساقط بود خاصه همین بلده که به جز خانه مشایخان بلده که در قلعه نشسته بودند کس دیگری نبود. ریحان بیگ نامی که وزیر وپیشکار قرارداده بودند رفت و بعضی از متفرقه از فیشور( روستای حوالی خنج) و هر جای دیگری به محل آوردند علی الحساب جمعی آمدند و بنا دارند که صورت آبادی بگیرد –( ص 34-  تقویم تاریخ خنج نوشته عبدالله اعظمی )»

در این متن که بر دیوار داخلی سماع گاه نوشته شده به روشنی نشان می دهد که ماذون شاعر، هیچ اشاره ای ندارد به تاراج خنج و نابودی و آتش زدن این شهر توسط طهماسب قلی خان جلایر فرمانده نادرقلی افشار که به بهانه جا دادن سردان محمود افغان این شهر را به آتش می کشد. این اتفاق در سال 1147 ه. ق یعنی در 145 سال قبل از آمدن ماذن قشقایی صورت می گیرد و نه اشاره ای به وجود مسجد جامع در اطراف این بقعه شیخ حاجی محمد ابونجم می کند. در صورتی که مسجد جامع خنج توسط مرحوم عبدالعزیز خنجی جد پدری دکتر عبدالله خنجی یکی ازاعضا مرکزی حزب توده ایران در سال 1338 ه. ق ساخته می شود. ایشان که از متمولین مقیم بحرین بودند، این مسجد که جزء اولین مسجد در خنج بوده بنا می نهد. بنابراین با توجه به اشاره ماذون مبنی بر نبود آبادی در این شهرستان در 143 سال قبل و همچنین ساخت اولین مسجد خنج در سال 1338 ه . ق ( 97 سال قبل) نشان از گردهم آمدن کم کم مردم در این مکان در حدود 120 تا 150 سال قبل دارد و ادعا جناب استاد مبنی بر تشکیل تجمع های انسانی در ایران نزدیک به 200 یا 300 سال گذشته حداقل در حوزه زیستی ما کاملا مطابق و برابرواقعیت موجود می باشد و تمام مطالب و ادعای موجود در کتاب های تاریخی ازجمله فارس نامه ناصری، ابن بطوطه سیاح، مزارات شیراز در مورد خنج، بجز فریب چیزی نبوده و با واقعیت های موجود منطبق نیست.کسانی که با بالا بردن چند ابنیه که عموما متعلق به دراویش و صوفیان است سعی در تاریخ سازی برای این بخش کرده اند.

در یکی از خاطراتی که مرحوم حسین اکبری ( امیر حسین خنجی یکی ازمشاورین بنی صدر درایام نخست وزیری بنی صدر) نقل می کند مربوط به اتفاقی است که در ایام کودکی ایشان در خنج می افتد:

شرح ماجرا از آنجا شروع می شود که یکی از اهالی شهر که همسرش بچه دار نمی شده قصد ازدواج مجدد دارد تا از زن دیگر بچه دارشود. همسر این شخص از موضوع خبردار می شود و برای منصرف کردن شوهرش از این کار پیش شخص یهودی به نام «اسماعیل» می رود و از او تقاضای تعویذ می کند. ملا اسماعیل هم تعویذی به او می دهد و به او می گوید که آن را در آب حل کند و بعد از شام به شوهرش بدهد و تا فردا این تعویذ اثر خود را می گذارد و شوهرت از این کار منصرف می شود. زن بیچاره و کم عقل این تعویذ را شب به شوهرش می خوراند. فردا صبح متوجه می شود که شوهرش از درد کمر به خود می پیچد و مرد بدبخت کمر خود را به دیوار می مالد و با صدای بلند فریاد وای سوختم وای سوختم سر می دهد. بعد ازاین اتفاق مرد بیچاره به زندگی عادی برنمی گردد و تا آخر عمر خانه نشین می شود و با این درد از دنیا می رود. بعدها از قول زنان همسایه زن این مرد لب به اعتراف می گشاید که با دست خودم زندگی ام را نابود کردم و ماجرای رفتن پیش ملا اسماعیل یهودی و خوراندن تعویذ به شوهرش را شرح می دهد.

البته آقای اکبری اشاره ای نمی کند به جنایتی که این شخص یهودی در حق این فرد مسلمان می کند و آن را از زندگی ساقط می کند. بلکه می نویسد که در جهان اسراری هست که انسان هیچ گاه به کشف آنها پی نخواهد برد. هر چند اندیشیدن درباره آنها خرافه اندیشی است.

بعد از تشکیل دولت اسرائیل ملا اسماعیل با خانواده به اورشلیم می رود و پسرش عزیز بعدها می شود سفیر اسرائیل در سوئیس( نقل از کتاب خاطرات امیرحسین خنجی – حسین اکبری)

در پایان این نقل می خواستم این نکته را یادآوری کرده باشم که در شهر کوچکی مثل خنج در قریب به 50 و 60 سال قبل زمام امور مذهبی در این منطقه به دست این افراد یهودی بوده که در مناطق جنوبی فارس نیز سکونت داشته اند وهیچ گونه نظارت وبازرسی را بر روی خود احساس نمی کردند که این چنین بی پروا و آزاد هر نوع دخالت مخربی را در زندگی مسلمانان جایز می دانسته اند.


آخرین موضوع این دفترمربوط به شجره نامه است. با توجه به تعدادی از شجره نامه ها که در کتاب دیگری که دراین باره چاپ شده و مربوط به برخی از طوایف این منطقه است نشان می دهد که اغلب این شجره نامه ها با توجه به یادداشت های رشد جمعیت استاد رشد این طوایف، رشدی نزدیک به 3 یا 4 برابر بیشتر ندارد و جالب این که سالمندان برخی از این طوایف خود را مهاجرینی می دانند که همراه پدر یا پدربزرگ خود به این مکان آمده اند و نام طایفه خود را با نام مکانی که از آنجا آمده اند نام گذاری شده و معروف هستند.


در پایان از استاد فرزانه و گرانمایه خواهشمندم که نواقص و ایرادات این مقاله را برای حقیر گوشزد و مکتوب نمایند و نیاز به تحقیقات خیلی بیشتر از این مطالب که ممکن است جسته و گریختگی زیادی در آن مشاهده شود لازم است تا پربارتر شود. البته این اولین اقدامی است که در این باره دست به قلم برده ام. بنابراین الطاف جناب استاد می تواند این عیوب را برطرف کرده و مواردی که اهم بیشتری دارد، البته در حوزه زیستی خودم به ترتیب اولویت برای من شرح دهد.

در پایان یادداشت بار دیگر استاد را به خاطر روشن کردن راهی که به گمراه رفته بودم قدر دانم . او که تمام مشقات و خطرات این کارعظیم را با جان خود خرید تا آیندگانی که می آیند و درراهند همچون نسل گذشته به سقر وسیاه چالی نیافتند که اسلام شناسان و تاریخ شناسان و ایران شناسان مغرض برای ما حفر کرده اند ونسلی باشند که محققانه به فصل های متنوع علوم انسانی وارد نشوند وهرادعایی را در این زمینه نپذیرند.

استاد عزیز شما در شان و مقامی هستید که الله سبحان درباره آنها می فرماید:


                     الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه

                 و لا یخشون احدا الا الله و کفی بالله حسیبا

                                ( سوره احزاب، 39)

 

                                                        

                                                                          سه شنبه 5 فروردین1393

                                                                                           اسکندر

 

در جستجوی "شادی"


مردم مدرن این عصر مردمی بسیار نگران و درخود فرورفته و اسیر تعارضات ذهنی بسیارند و غیر از مشکلات شخصی زندگی خود چیز دیگری را نمی بینند. عطوفت ها از بین رفته است و اگر هم هست به اشکال ظاهری و به صورت نمادین درآمده. محبت با خرید کادو و دسته گل و کیک تولد و پیام تبریک معنا می شود و مردم برای «ارتباط» منتظر «بهانه» اند. متوجه نیستند که اظهار علاقه و توجه بین انسان ها مسئله ای همیشگی دائمی و لحظه به لحظه است و احتیاج به زمان خاص، روز خاص یا خرید وسیله ای خاص ندارد. 


امروزه کشورها روزهای مختلف سال را به عناوین مختلف، مثل روز مادر نامگذاری می کنند تا به مردم کم حافظه و درگیر با مشکلات زندگی، یادآوری کنند که در این دنیا مادری هم دارند. هر چند که این یادآوری تنها به ارسال یک اس ام اس یا خرید چند شاخه گل منتهی می شود.

از همین دست نامگذاری های نمایشی انتخاب روز 20 مارچ از طرف سازمان ملل به عنوان روز جهانی "شادی" است که در آن روز برخی کشورها جشن ها و مراسمی را برگزار می کنند و کنفرانس هایی را ترتیب می دهندتا در آن به بررسی راهکارهایی برای بازگرداندن شادی به زندگی مردم به خصوص در مناطق محروم جهان بپردازند و البته فرادی آن روز همه چیز فراموش می شود و هر کس به گرفتاری های روزمره خود برمی گردد.



برای من علت انتخاب چنین روزی برای این عنوان هنوز مشخص نشده. اما این انتخاب بیشتر به نوعی دهن کجی یهودی نسبت به بشر امروز شبیه است. همان یهودی که برای این کره خاکی حتی ذره ای آرامش و شادی نمی خواهد و از درد کشیدن انسان ها احساس لذت می کند.

زیرا روز 20 مارچ برابر با 29 اسفند و روز تحویل شدن سال هجری شمسی است و سالروز قتل عام پوریم، سالروز مرگ تمدن و انسانیت.

و حالا سازمان ملل این روز را روز جهانی شادی نامیده است(؟؟؟)

تا به این مردم غرق در امکانات مادی اما عصبانی از زندگی، معنی شادی را یادآوری کند. به نظر می رسد که کم کم کلمه شادی از قاموس ذهنی مردم امروز دنیا در حال ناپدید شدن است.

و ما هم البته به سازمان ملل یادآوری می کنیم که شاید به دلیل همین قتل عام پوریم است که مردم پیشرفته اما نامتمدن امروز شاد نیستند. می دانید که شادی را در کارخانه ها تولید نمی کنند. اگر هزینه هایی که خرج برگزاری مراسم و کنفرانس هایی از این نوع می شود را صرف خرید غذا برای کودکان گرسنه افریقایی کنند، شاید هاله ای کمرنگ از احساس شادی نیز در چهره های بی رمق آنها هویدا شود.


 

سال هاست موسسات مختلف در اقصی نقاط دنیا به بررسی های آماری و گاها آبکی درباره میزان رضایت مندی مردم جهان از زندگی می پردازند و همیشه بالاترین آمارها به کشورهای شمال اروپا و حوزه اسکاندیناوی تعلق دارد. منطقه شمال اروپا که به قطب هم نزدیک است به علت سرمای فراوان هرگز در طول تاریخ بشر مکان مناسبی برای زندگی نبوده. و اینکه در بعضی مناطق آن شش ماه از سال شب است و شش ماه روز.

برای همین مردم ساکن آن مناطق تاریخ ندارند. و درست در زمانی که اروپای مرکزی و جنوبی جایی برای اسکان و مهاجرت نداشت آنها ناچارا به قسمت های شمالی رانده شده اند و حالا این مردم که زمانی اقوام وحشی خوانده میشدند، با کم کردن فاصله طبقاتی بین افراد جامعه خود به شادترین ملل جهان تبدیل شده اند. 

عجیب است که کشورهای پیشرفته ای چون امریکا و آلمان و فرانسه که کشور خود را سرزمین فرصت ها و پیشرفت های اقتصادی و علمی می نامند، نامشان در صدر این لیست قرار ندارد.


 مجله اقتصادی "فوربس" مردم 10 کشور جهان را به عنوان شادترین ساکنان این کره خاکی اعلام کرده است. یکی از معیارهای انتخاب این ده کشور به عنوان شاد ترین کشورها در جهان، میزان تولید ناخالص داخلی در آنها بوده است و با توجه به بحران اقتصادی رو به رشدی که جهان را در بر گرفته، مردم این ده کشور باز هم شاد هستند. بنابر گزارش رسمی مجله فوربس کشورهای دانمارک، فنلاند و هلند در صدر این لیست قرار داشته و پس از آن سوئد، ایرلند، کانادا، سوئیس، نیوزلند، نروژ و بلژیک به ترتیب در رده های بعدی قرار دارند. این در حالیست که میزان رضایت مندی مردم از زندگی

در دانمارک 90.1 درصد-

فنلاند 85.9 درصد-

هلند 85.1 درصد -

سوئد 82.7 درصد -

ایرلند 81.1 درصد -

کانادا 78 درصد -

سوئیس 77.4 درصد-

نیوزلند 76.7 درصد -

نروژ 76.5 درصد

و در بلژیک 76.3 درصد است. دانمارک با داشتن 68 هزار دلار تولید ناخالص داخلی در سال 2009 میلادی به عنوان اولین کشور در صدر این لیست قرار گرفته است. یکی دیگر از معیارها میزان ساعت کاری در هفته است. به طوری که در کشورهای اسکاندیناوی مردم کمتر از 37 ساعت در هفته کار میکنند. 

ولی در کشورهایی نظیر چین مردم بیش از 47 ساعت در هفته کار می کنند، اما همچنان از زندگی می نالند و از نوع زندگی خود ناراضی هستند. علاوه بر این، میزان نرخ بیکاری در کشورهایی نظیر دانمارک دو درصد، در نروژ 2.6 درصد و در هلند 4.5 درصد است.

اما این میزان بر اساس اعلام وزارت کار امریکا در این کشور هم اکنون 9 درصد تخمین زده شده است. به همین دلیل گفته می شود که این ده کشور جزء بهترین و شادترین مناطق روی زمین هستند و میزان طول عمر مردم در این کشورها، 85 تا 90 سال است. آنها دموکراسی، برابری اجتماعی و محیط صلح آمیزی دارند. مدارس از کیفیت بالای آموزشی برخوردار است و میزان شهریه ها با درآمد مردم سازگار است. به طور کلی مردم این کشورها درآمدهای مناسبی دارند. یک رفتگر ساده هم می تواند یک زندگی آرام و معمولی برای خود داشته باشد. صاحب خانه شخصی و اتومبیل شود و به مسافرت و تفریح برود. زیرا که دولت های این کشورها فاصله طبقاتی را از بین برده اند و حقوق یک فرد لیسانسه با متخصصی که مدرک دکترا دارد، تفاوت چندانی نمی کند. در نتیجه مردم تنها به شغل های مورد علاقه خود روی می آورند و دغدغه نان ندارند. هر چند که در این کشورها هم بنیان خانواده چندان محکم نیست و مردم تمایلی به داشتن فرزند زیاد ندارند.


اما همچون همیشه در این نظر سنجی ها و آمارها نامی از کشوری مانند اندونزی به چشم نمی خورد. احتمالا پزوهشگران آنها نیز هنگام جستجو در میان مردم اندونزی تنها در جزایر بالی قدم زده اند.

 با این حال این سکوت عمدی نسبت به اندونزی عجیب به نظر نمی رسد. نام اندونزی تمام معیارها و حساب کتاب هایشان را به هم خواهد ریخت و سوال های بی جوابی در برابرشان قرار خواهد داد که قادر به درک و تجزیه تحلیل آن نیستند:


- آیا وضع اقتصادی مناسب تنها عامل شاد زیستن انسان هاست؟

-  اگر خانواده های پر جمعیت اندونزی درآمد بالایی ندارند، پس چگونه با آرامش زندگی می کنند و این استواری و صبر در سختی ها از کجا ریشه گرفته؟

-  اگر مردم دانمارک و هلند و سوئد نیز به فلاکت اقتصادی امروز دنیا مبتلا شوند، آیا می توانند همچنان شاد باشند؟درست همانطور که مردم اندونزی شاد هستند؟